یکی از فرزندان شیخ، نقل می کند: روزی با پدرم به «بی بی شهربانو» رفته بودیم. در راه به مرتاضی برخورد کردیم. پدرم به او گفت:
نتیجه ریاضت های تو چیست؟
مرتاض، خم شد و سنگی را از زمین برداشت. سنگ در دست او به یک گلابی تبدیل شد و او به پدرم تعارف کرد که بفرمایید میل کنید!
شیخ، نگاهی به او کرد وگفت:
این کار را برای من کردی. بگو ببینم برای خدا چه کرده ای؟
آن مرتاض با شنیدن این سخن به گریه افتاد.
کتاب کیمیای محبت/محمدی ری شهری