یکى دیگر از رؤساى چهارگانه ملائکه «میکائیل» است. میکائیل به معناى عبیداللّه مىباشد. میکائیل موکل ارزاق موجودات بوده و اعوان و یارانى نیز در جمع عالم دارد.
تعداد ملائکه
در باب تعداد فرشتگان الهى روایات متعددى در دست است که همگى آنها بر فراوانى تعداد فرشتگان دلالت دارند، به گونه اى که به هیچ وجه قابل مقایسه با تعداد انسان ها نیست؛ چنان که در روایتى از امام صادق علیه السلاممى خوانیم: هنگامى که از آن حضرت پرسیدند: آیا عدد فرشتگان بیشترند یا انسان ها؟ فرمود: «سوگند به خدایى که جانم به دست اوست، فرشتگان خدا در آسمان ها بیشترند از عدد ذرات خاک هاى زمین و در آسمان جاى پایى نیست، مگر اینکه در آنجا فرشته اى تسبیح و تقدیس خدا مى کند.»32
ملّاصدرا نیز در بحث از تعداد ملائکه به دلایل نقلى تمسک جسته است و از میان اخبار و روایات به بیان نمونه اى اکتفا کرده است: در روایات آمده است که انسان ها یک دهم جنّیان بوده و جن و انس یک دهم حیوانات خشکى و تمامى یک دهم فرشتگان آسمان دنیا و همه آنها یک دهم فرشتگان آسمان دوم اند و بر همین ترتیب است تا برسد به فرشتگان آسمان هفتم، آن گاه همگان در برابر فرشتگان کرسى بسیار کم و ناچیز بوده و سپس همه اینها یک دهم فرشتگان یک پرده از سراپرده هاى عرش اند، که در ازاى هر سراپرده آن ششصد هزار است و پهنا و طاق آن به اندازه اى است که اگر تمامى آسمان ها و زمین ها و آنچه در آنها و بین آنها موجود است در برابر آن قرار دهى، چیزى بسیار کوچک است و در آن به اندازه گنجایش گامى نیست، جز آنکه فرشته اى در حال سجود و یا رکوع و یا برپا ایستاده در آنجاست و آنان را بانگ به تسبیح و تقدیس بلند است،
سپس تمامى این ها در برابر فرشتگانى که در اطراف عرش الهى طواف مى نمایند، مانند قطره اى است در دریا، که شمار آنان را جز خدا کسى نمى داند، این فرشتگان با فرشتگان لوح که پیروان اسرافیل اند و فرشتگانى که سپاهیان جبرئیل اند، تمامى شنوا و فرمانبردار امر الهى بوده و کوتاهى و سستى به خرج نمى دهند... .33
این دست روایات، اشاره به مکان مند بودن ملائکه ـ که از آثار مادى بودن است ـ ندارد؛ زیرا همان گونه که گذشت، ملائکه موجودات نورانى مجردى هستند که مکان مند نیستند. به نظر مى رسد مقصود از این گونه روایات و اقوال، بیان بسیارى ملائکه و تقریب به ذهن براى افاده هرچه بهتر کثرت ملائکه مى باشد.
اصناف و اقسام ملائکه
ملّاصدرا، موجودات ملکوتى را به دو دسته تقسیم مى کند:34 الف. دسته اى از آنها هیچ گونه تعلق و وابستگى به عالم جسمانى ندارند (نه تعلق حلول و نه تعلق به کمال رساندن موجودات مادى.) این دسته از موجودات را «کروبیان» مى نامند؛ ب. دسته دوم موجوداتى هستند که به نحوى به عالم ماده متعلق اند.کروبیان خود به دو دسته تقسیم مى شوند:
1. دسته اول: فرشتگان مهیمن هستند که شیفته و غرق در عظمت خداوند متعال مى باشند. آنها حتى به ذات خود هم توجه ندارند تا چه رسد به غیرخودشان. آنها تنها بر جمال خداوند نظر بسته و مبهوت و حیران در عظمت و جلال و محو شهود آن حسن بى مثالند و به دیگر خلایق توجهى ندارند.35
امام صادق علیه السلام فرمود: «کروبیان (فرشتگان مقرب) گروهى از پیروان ما از نخستین آفرینش اند که خداوند آنان را پشت عرش قرار داد. اگر نور یکى از آنها بر تمام زمین تقسیم شود، آنان را کفایت کند. آن گاه امام علیه السلام فرمود: هنگامى که موسى علیه السلام خواسته خود را (مبنى بر رؤیت حق تعالى) به خداوند عرضه داشت،36 خداوند به یکى از آنان فرمان داد، پس نور او بر کوه جلوه گر شد و آن را متلاشى ساخت.»37
علّامه طباطبائى معتقدند که عبارت «خداوند آنان را پشت عرش قرار داد» بر شیفتگى و حیرانى این دسته از ملائکه در عظمت و جلال حق تعالى اشاره دارد؛ زیرا عرش عالم تدبیر و قضا و قدر است و تمامى تفصیل ها و حکم ها در آنجا صورت مى گیرد؛ بنابراین، درپشت آن،اثرى از این امور نخواهد بود.38
2. دسته دوم، فرشتگان کارگزار مى باشند که کار تدبیر عالم را بر عهده دارند؛ یعنى حاملان عرش و کرسى هستند و فرشتگانى اند که کارگزاران آسمان ها، خورشید، ماه، ستارگان، شب و روز، گیاهان، حیوان، انسان، اعمال، زمان ها، مکان ها، مرگ، برزخ، حشر، بهشت، دوزخ و... هستند. تا آنجا که از برخى روایات استفاده مى شود. آنان در جزئى ترین امور عالم وساطت دارند. این دسته خود شامل طبقات گوناگونى است. جبرئیل، میکائیل، اسرافیل، و عزرائیل در این دسته قرار دارند.39
دسته دوم از اهل ملکوت خود به دو بخش تقسیم مى شوند:40 الف. بخشى از آنها به اجرام آسمانى تعلق دارند و در آنها به جهت تدبیر تصرف دارند که به این دسته «ملکوت اعلى» گویند. ب. بخش دوم متعلق به اجسام عنصرى هستند که بدان ها «ملکوت اسفل» گویند. در هریک از این دو بخش نیز مراتب و طبقات گوناگونى موجود است.
همچنین ملّاصدرا در شرح اصول کافى فرشتگان را به دو دسته علمى و عملى تقسیم مى کند که هر کدام از آنها به حسب مقام و حال خود به تسبیح پروردگار مشغولند. بنابراین، چهار فرشته عملى، او را به قدرت و آمرزشى که از صفات فعل است ستایش مى کنند و چهار فرشته علمى، او را به علم و حکمتى که از صفات ذات است، مى ستایند.
فرشتگان علمى فرشتگانى اند که اشراقیان آنان را «انوار قاهره» نامیده اند و مرتبه شان برتر از مرتبه فرشتگان عملى است که آنان را «انوار مدبره» نامیده اند؛ چون آنان عقلى اند و اینان نفسانى و نسبت عقل به نفس، نسبت پدر به فرزند و نسبت استاد به شاگرد و نسبت شیخ به مرید است. از جهت دیگر، نسبت نفس به عقل، نسبت نقص به کمال و نسبت قوه به فعل، دانه به میوه و حرکت به پایان و مسافر به وطن است.41
به نظر مى رسد از میان تقسیم بندى هاى گوناگونى که ملّاصدرا براى تقسیم فرشتگان ارائه مى دهد تقسیم بندى ذیل از همه جامع تر و کامل تر باشد؛ چراکه به تفکیک، فرشتگان را در هشت دسته طبقه بندى مى کند و براى هر یک شاهد مثالى از قرآن کریم مى آورد:42
1. حاملان عرش: «وَالْمَلَکُ عَلَى أَرْجَائِهَا وَیَحْمِلُ عَرْشَ رَبِّکَ فَوْقَهُمْ یَوْمَئِذٍ ثَمَانِیَةٌ» (الحاقه: 17)؛ فرشتگان بر کناره هاى آن (آسمان) باشند، و عرش پروردگارت را در آن روز هشت [فرشته ]بر فراز سرشان بردارند.
2. احاطه کنندگان اطراف عرش خداوندى: «وَتَرَى الْمَلَائِکَهَ حَافِّینَ مِنْ حَوْلِ الْعَرْشِ یُسَبِّحُونَ بِحَمْدِرَبِّهِمْ وَقُضِیَبَیْنَهُم بِالْحَقِّ وَقِیلَ الْحَمْدُلِلَّهِ رَبِ الْعَالَمِینَ»(زمر:75)؛ و فرشتگان را بینى که گرد عرش را فرا گرفته اند، پروردگارشان را همراه با سپاس و ستایش به پاکى یاد مى کنند، و میانشان به راستى و درستى داورى شود، و گفته شود: سپاس و ستایش خداى راست، پروردگار جهانیان.
3. بزرگان از فرشتگان که از جمله آنان، جبرئیل و میکائیل مى باشند: «مَن کَانَ عَدُوّا لِّلّهِ وَمَلآئِکَتِهِ وَرُسُلِهِ وَجِبْرِیلَ وَمِیکَالَ فَإِنَّ اللّهَ عَدُوٌّ لِّلْکَافِرِینَ» (بقره: 98)؛ هر که دشمن خدا و فرشتگان و فرستادگان او و جبرئیل و میکائیل باشد، پس خدا هم دشمن کافران است.
4. فرشتگان بهشت: «جَنَّاتُ عَدْنٍ یَدْخُلُونَهَا وَمَنْ صَلَحَ مِنْ آبَائِهِمْ وَأَزْوَاجِهِمْ وَذُرِّیَّاتِهِمْ وَالمَلاَئِکَةُ یَدْخُلُونَ عَلَیْهِم مِن کُلِّ بَابٍ سَلاَمٌ عَلَیْکُم بِمَا صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ» (رعد: 23و24)؛ بهشت هایى پاینده که به آنها درآیند و نیز هر یک از پدران و همسران و فرزندان شایسته و نیکوکار آنها و فرشتگان از هر درى بر آنان درآیند، [و گویند: ]سلام بر شما به پاداش صبرى که کردید، پس چه نیک است سرانجام این سراى.
5. فرشتگان گماشته بر آتش جهنم: «عَلَیْهَا تِسْعَةَ عَشَرَ وَمَا جَعَلْنَا أَصْحَابَ النَّارِ إِلَّا مَلَائِکَةً...» (مدثر: 30و31)؛ بر آن نوزده [فرشته ]گماشته است، و ما دوزخبانان را جز فرشتگان نساختیم.
6. فرشتگان گماشته بر انسان ها: «إِذْ یَتَلَقَّى الْمُتَلَقِّیَانِ عَنِ الْیَمِینِ وَعَنِ الشِّمَالِ قَعِیدٌ مَا یَلْفِظُ مِن قَوْلٍ إِلَّا لَدَیْهِ رَقِیبٌ عَتِیدٌ»(ق: 17و18)؛ آن گاه که آن دو [فرشته ]فراگیرنده از جانب راست و از جانب چپ [آدمى ]نشسته [اعمال او را ]فرامى گیرند. هیچ سخنى بر زبان نیارد، مگر آنکه در نزد او نگهبانى آماده است.
7. نویسندگان اعمال: «وَإِنَّ عَلَیْکُمْ لَحَافِظِینَ کِرَاما کَاتِبِینَ یَعْلَمُونَ مَا تَفْعَلُونَ» (انفطار: 10ـ12)؛ و هرآینه بر شما نگهبانانى باشد، بزرگوارانى نویسنده، که مى دانند آنچه مى کنید. 8. فرشتگان گماشته شده بر احوال این جهان: «وَالصَّافَّاتِ صَفّا فَالزَّاجِرَاتِ زَجْرا فَالتَّالِیَاتِ ذِکْرا» (صافات: 1ـ3)؛ سوگند به آن صف زدگان ـ فرشتگان صف کشیده ـ که [به طاعت و بندگى] صف زده اند. سوگند به آن رانندگان که سخت مى رانند ـ فرشتگانى که ابرها یا دیوان را مى رانند ـ و سوگند به آن خوانندگان یاد و پند ـ آیات قرآن.
رئوس ملائکه
به اعتقاد ملّاصدرا، که مأخوذ از آیات و روایات است، در بین ملائکه اللّه، چهار ملک وجود دارد که در پیشگاه الهى قرب خاصى دارند، آنها عبارتند از: جبرئیل، میکائیل، اسرافیل و عزرائیل.43 در روایات و اخبار به این چهار ملک مقرب معروف، به صراحت اشاره شده است.
از جمله، روایتى از رسول اکرم صلى الله علیه و آله وارد است که فرمود: «خداوند متعال از هر چیزى چهار تا، اختیار و انتخاب فرموده و از فرشتگان نیز جبرئیل و میکائیل و اسرافیل و ملک الموت (عزرائیل) را اختیار کرده است.»44 بالاترین ملائکه جبرئیل، میکائیل، اسرافیل و عزرائیل هستند، ولى آنکه مقامش از همه اینها بالاتر است جبرئیل مى باشد. بنابر اهمیت موضوع، در ذیل به اختصار در باب این چهار ملک، که برترینِ ملائکه مى باشند، سخن مى گوییم:
جبرئیل
«جبرئیل»، جبرئل، جبریل، جبرالّ، و جبرائل همگى به معناى عبداللّه است45 و نام یکى از چهار فرشته مقرب، بلکه برترین آنهاست.46 او فرشته اى است که وحى الهى را به پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله مى رساند. جبرئیل ملک مقرب خداوند است که علم حق تعالى در او تجلّى مى کند.
در آیات قرآن مجید از جبرئیل با نام هاى «جبرئیل»،47 و «روح الامین»،48 و «رسول کریم»49 یاد شده است و نیز امام زین العابدین علیه السلام در بخشى از دعاى سوم صحیفه سجادیه مى فرماید: «و درود فرست بر جبرئیل که امین وحى تو و فرمانرواى اهل آسمان هایت و داراى منزلت در نزد تو و مقرب درگاه توست.»50
ملّاصدرا پس از آنکه به بزرگان و رئوس ملائکه اشاره مى کند، «جبرئیل» را بر سایر فرشتگان به شش دلیل ترجیح مى دهد:511. جبرئیل صاحب وحى است: «نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِینُ عَلَى قَلْبِکَ لِتَکُونَ مِنَ الْمُنذِرِینَ.» (شعراء: 193و194)2. نام او را پیش از فرشتگان دیگر در قرآن بیان نموده است: «مَن کَانَ عَدُوّا لِّلّهِ وَمَلآئِکَتِهِ وَرُسُلِهِ وَجِبْرِیلَ وَمِیکَالَ... .» (بقره: 98) زیرا جبرئیل صاحب علم و وحى و میکائیل صاحب روزى و غذاست، و غذاى روحانى (علم)، برتر و بالاتر از غذاى جسمانى است؛ پس باید جبرئیل برتر از میکائیل باشد.
3. خداوند نام او را پس از خود قرار داده است: «فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ مَوْلَاهُ وَجِبْرِیلُ وَصَالِحُ الْمُؤْمِنِینَ وَالْمَلَائِکَةُ بَعْدَ ذَلِکَ ظَهِیرٌ.»(تحریم: 4)4. او را روح القدس نامیده است و درباره عیسى علیه السلامفرمود:«إِذْ أَیَّدتُّکَ بِرُوحِ الْقُدُسِ.»(مائده:110) 5. خداوند دوستانش را یارى مى دهد و دشمنانش را سرکوب مى گرداند با «هزار فرشته صفت بسته.»52 6. خداوند، او را به صفات شش گانه در قرآن ستوده است که عبارتند از: رسالت، ارجمندى، نیرومندى، منزلت و مقام، فرماندهى او بر فرشتگان و امین وحى بودن او.
میکائیل
یکى دیگر از رؤساى چهارگانه ملائکه «میکائیل» است. طبرى مى نویسد: «میک» به معناى «عبید» است و میکائیل به معناى عبیداللّه مى باشد.53 میکائیل موکل ارزاق موجودات بوده و اعوان و یارانى نیز در جمع عالم دارد.54 قرآن مجید در آیه 98 سوره بقره از میکائیل به عنوان «میکال» یاد فرموده است. همچنین دشمنى با او را در ردیف دشمنى با خدا و ملائکه و انبیا قرار داده و دشمن او را کافر دانسته است:
«مَن کَانَ عَدُوّا لِّلّهِ وَمَلآئِکَتِهِ وَرُسُلِهِ وَجِبْرِیلَ وَمِیکَالَ فَإِنَّ اللّهَ عَدُوٌّ لِّلْکَافِرِینَ»؛ هر که دشمن خدا و فرشتگان و فرستادگان او و جبرئیل و میکائیل باشد، پس خدا هم دشمن کافران است. امام زین العابدین علیه السلام در دعاى سوم صحیفه سجادیه مى فرماید: «و [درود فرست بر] میکائیل که نزد توپایگاه و از سرِ بندگى توجایگاهى فرازمند دارد.»
اسرافیل
«اسرافیل» در زبان سُریانى به معناى بنده خداوند متعال است. «ایل» به زبان عبرى به معناى «اللّه» و «اسراف» به معناى بنده است.55 شاید بتوان گفت: نشانه عظمت این فرشته این است که نفخه مرگ و حیات، در دست او مى باشد. هرچند از روایتى که از امام سجاد علیه السلامرسیده، استفاده مى شود که نفخه مرگ را اسرافیل انجام مى دهد و پس از آن، خود اسرافیل هم مى میرد و آن گاه خدا همه موجودات را زنده مى کند؛ یعنى نفخه حیات در دست خداوند است.56
«صور» در لغت به معناى «شاخ» بوده و معناى دنیایى آن «شیپور» است. از رسول خدا صلى الله علیه و آله پرسیدند: صور چیست؟ فرمود: شاخى است از نور که اسرافیل آن را به دهان دارد. نیز در حدیث دیگر فرمود: «صور» شاخى است از نور که در آن سوراخ هایى به تعداد ارواح بندگان مى باشد.57 ملّاصدرا نیز به بیان برخى از این شاهد، مثال هاى روایى پرداخته است.58
«نفخ صور» حقیقتى است که در قرآن کریم ده بار از آن یاد شده است. در ذیل، به ذکر چند نمونه از آن بسنده مى شود: ـ «وَلَهُ الْمُلْکُ یَوْمَ یُنفَخُ فِی الصُّوَرِ عَالِمُ الْغَیْبِ وَالشَّهَادَةِ وَهُوَ الْحَکِیمُ الْخَبِیرُ» (انعام: 73)؛ و فرمان روایى او راست در روزى که در صور ـ بوق، شاخ ـ دمیده شود ـ براى زنده شدن مردگان. داناى نهان و آشکار است و اوست درست کردار و آگاه.
ـ «وَیَوْمَ یُنفَخُ فِی الصُّورِ فَفَزِعَ مَن فِی السَّمَاوَاتِ وَمَن فِی الْأَرْضِ إِلَّا مَن شَاء اللَّهُ وَکُلٌّ أَتَوْهُ دَاخِرِینَ» (نمل: 87)؛ و روزى که در صور دمیده شود، پس هر که در آسمان ها و هر که در زمین است بهراسد، مگر آن کس که خداى خواهد و همه سرافکنده و فروتن به نزد او آیند. ـ «وَنُفِخَ فِی الصُّورِ فَإِذَا هُم مِنَ الْأَجْدَاثِ إِلَى رَبِّهِمْ یَنسِلُونَ»(یس: 51)؛ و در صور دمیده شود و آنان ناگاه از گورها به سوى پروردگارشان مى شتابند.
این حادثه عظیم در قرآن کریم در مواضع مختلف یا عبارات متفاوتى نظیر: «صیحه» (در چهار آیه قرآن)، «زجره»، «نقر فى الناقور»، «صاخه» (به معناى صیحه شدید) و «قارعه» تعبیر شده است. بنابراین، «صور» واقعیتى است موجود که دو گونه صیحه دارد: صیحه میراننده، و صیحه زنده کننده.از بعضى روایات استفاده مى شود که «نفخ صور» سه بار انجام مى گیرد.
در حدیثى آمده است: اسرافیل سه نفخه دارد: «نفخه فزع»، «نفخه موت» و «نفخه بعث»... . در پایان جهان، اسرافیل به زمین مى آید و نفخه اولى را در صور مى دمد، که همان نفخه وحشت و فزع است.59 بعد از آن، «نفخه صعق» (نفخه مرگ) است60 و سپس «نفخه حیات و بعث» است.61 بعضى نیز نفخه چهارمى بر آن افزوده اند و آن «نفخه جمع و حضور» است که ظاهرا از این آیه استفاده شده است:
«إِن کَانَتْ إِلَّا صَیْحَةً وَاحِدَةً فَإِذَا هُمْ جَمِیعٌ لَّدَیْنَا مُحْضَرُونَ.»(یس: 53) ولى در حقیقت، همان دو نفخه گسترش یافته و تبدیل به چهار نفخه شده است؛ چراکه مسئله وحشت عمومى و فزع، مقدمه اى است براى مرگ جهانیان، که به دنبال نفخه اولى یا صیحه نخستین رخ مى دهد، همان گونه که جمع و حشر نیز ادامه همان نفخه حیات است.62
ملّاصدرا در بیان نفخ صور و چگونگى آن معتقد است: همان گونه که دمیدن دو گونه است؛ یعنى دمیدنى که آتش را خاموش مى کند و دمیدنى که آتش را شعله ورتر مى کند، دمیدن صور نیز بر دو گونه است: نخستین براى میران زندگان، و دوم براى زنده کردن آنان پس از مرگشان که در واقع برخاستن از خواب جهل و نادانى است و این برخاستن در رستاخیز رخ مى دهد.63
عزرائیل
«عزرائیل» فرشته مرگ است که از جانب خداوند مکلف به قبض ارواح مى باشد. به اعتقاد ملّاصدرا (که این اعتقاد از آیات و روایات نشئت گرفته است) عزرائیل نیز به مانند جبرئیل، میکائیل و اسرافیل، یکى از بزرگان ملائکه است که وجود آن به واسطه اخبار بر ما روشن مى شود.
وى در این باره شاهد مثال قرآنى مى آورد: ـ «قُلْ یَتَوَفَّاکُم مَّلَکُ الْمَوْتِ...» (سجده: 11)؛ بگو: فرشته مرگ (عزرائیل) که بر شما گماشته شده جان شما را برگیرد.64 البته نباید غافل بود که قبض کننده اصلى ارواح، ذات خداوند متعال است و در عالم اسباب «فرشته مرگ» یعنى عزرائیل، مجرى این فرمان است.
ـ «... إِذَا جَاء أَحَدَکُمُ الْمَوْتُ تَوَفَّتْهُ رُسُلُنَا وَهُمْ لاَ یُفَرِّطُونَ»(انعام: 61)؛ تا هنگامى که یکى از شما را مرگ فرا رسد فرستادگان ما [جان ]او را برگیرند و آنان در کار خود کوتاهى نکنند. شیخ صدوق روایتى از امام صادق علیه السلام نقل مى کند که آن حضرت مى فرمایند: «از ملک الموت سؤال شد: چگونه در یک لحظه ارواح را قبض مى کنى، در حالى که بعضى از آنها در مغرب و بعضى در مشرق است؟ ملک الموت پاسخ داد: من این ارواح را به خود مى خوانم و آنها مرا اجابت مى کنند.»
سپس حضرت ادامه داد: «ملک الموت گفت: دنیا در میان دست هاى من همچون ظرفى است در میان دست هاى شما که هر آنچه مى خواهید از آن مى خورید و نیز دنیا در پیش من همچون درهمى است نزد شما که هر آن گونه خواهید آن را به گردش درمى آورید.»65
شهید مطهّرى مى فرماید: «از خواص یک حقیقت مجرد این است که زمانى و مکانى نیست؛ یعنى با همه زمان ها و مکان ها على السویه است؛ نسبت او با اشیا على السویه است، ولى نسبت اشیا با او متفاوت است. براى یک ملک، تمام عالم طبیعت یکسان است. این است معناى اینکه گفته مى شود: عزرائیل بر عالم چنان تسلط دارد که یک انسان بر کف دستش. عزرائیل در یک نقطه معینى نیست که از آنجا بخواهد به اینجا بیاید.»66
ارتباط عقول و ملائکه در حکمت صدرایى
با مطالعه آثار ملّاصدرا و بخصوص مبحث عقول، درمى یابیم که وى درصدد تبیین وسائطى میان خداوند و خلق است. البته ملّاصدرا نخستین کسى نیست که به بیان این مبحث مى پردازد. تبیین وسائط میان خداوند و خلق، از دیرباز مورد توجه فلاسفه بوده است. در میان فلاسفه اسلامى، فارابى و ابن سینا نخستین کسانى بودند که به تبیین «وسائط میان خداوند و خلق او» و نیز توضیح «نحوه برآمدن کثرت از وحدت» پرداختند.67
پس از ایشان، سهروردى با این اعتقاد که نظریه حکماى مشایى وافى به مقصود نیست، ضمن اخذ ساختار اصلى نظریه صدور ابن سینا، با قرار دادن آن بر مبنایى دیگر و وارد کردن آموزه هاى جدید، به طرح نوینى از نظریه صدور دست یافت که قرن ها پس از او مورد توجه ملّاصدرا قرار گرفت.68
آنچه در این مقال قابل بررسى است آن است که آیا عقول طولیه که با قدمتى طولانى در فلسفه اسلامى مطرح هستند، قابل انطباق با ملائکه در لسان شرع هستند یا خیر؟ به عبارت دیگر، آیا مى توان گفت: این عقول همان وسائطى هستند که در وقت لزوم، الهامات را از جانب قدسى حضرت حق بر قلب آدمى فرود مى آورند و یا اساسا عقول در لسان فلاسفه منفک و جدا از ملائکه در لسان شرع خواهند بود؟
هندسه کلى خلقت از دیدگاه مکتب فلسفى ملّاصدرا به گونه اى است که عالم خلق را داراى سه مرتبه کلى مى داند: 1. عالم عقول؛ 2. عالم مثال؛ 3. عالم طبیعت.69 البته تذکر این نکته لازم است که منحصرکردن عوالم به عقل، مثال و طبیعت، حصر عقلى نیست وممکن است عوالم دیگر غیرمادى وجود داشته باشد که فلاسفه به آن نرسیده باشند؛ هرچند تقسیم موجودبه مادى وغیرمادى حصر عقلى است.70
عالم عقل، عالمى است که موجودات آن مجرد تام هستند و علاوه بر اینکه ذاتا فاقد ابعاد مکانى و زمانى هستند، هیچ گونه تعلقى به موجود مادى و جسمانى ندارند؛ یعنى مجرد و منزه از ماده و خواص ماده اند. از این رو، در این عالم، محدودیت هاى عالم ماده (آثار ماده)، مانند حرکت، زمان، مکان، شکل، رنگ و مقدار و... وجود ندارد. عالم عقل بالاترین مرتبه در عوالم مخلوق بوده و علت فاعلى براى عوامل پایین تر از خود است.71
ظاهرا مشاییان معتقد بودند جمعا ده عقل در این عالم وجود دارد که به صورت طولى با یکدیگر رابطه دارند72 و در هر مرتبه بیش از یک عقل ممکن نیست موجود شود.73 اما شیخ اشراق و ملّاصدرا با پذیرفتن افلاک ثوابت عملاً این مطلب را انکار کرده و کثرت عرضى در عالم عقل را نیز پذیرفتند.74 موجودات در عالم عقول داراى ویژگى هاى منحصر به فردى مى باشند. براى نمونه، این موجودات داراى فعلیت محض اند و هیچ جهت تغییرى اعم از تغییر آنى و تدریجى و ذاتى و عرضى در آنها راه ندارد.75
اگر سلسله طولى عقول را در نظر بگیریم، هر موجود مجرد تامى در هر مرتبه اى از مراتب نظام تشکیکى وجود، از همه موجودات واقع در مراتب پایین تر بى نیاز بوده و تنها به موجودات مراتب مافوق نیازمند است؛ یعنى ممکن نیست موجودى که از مرتبه پایین ترى از کمالات برخوردار است در تحقق وصف کمالى مجرد تام مافوق خود، دخیل باشد و بعکس هر موجود مجرد مادونى، معلول موجود مجرد مافوق است. به عبارتى، موجودات مجرد عقلى، واسطه رسیدن فیض خداوند به موجودات پایین تر هستند و این سیر از عقل اول آغاز شده و تا عالم ماده که پایین ترین مراتب عالم هستى است، ادامه دارد.76
با ریشه یابى مبحث «وسائط میان خدا و موجودات»، درمى یابیم که مبدعان این نظریه، فیلسوفان مسلمان نیستند، بلکه این مبحث در اندیشه فلاسفه قدیم یونان، بخصوص افلوطین وجود داشته است. چنان که فارابى با توجه به نظریه نوافلاطونى فیض، بر تمایز متافیزیکى وجود و ماهیت و تمییز بین قدیم ذاتى و زمانى و قدم عالم به حل مسئله مى پردازد. فارابى اساس را بر خلقت ابداعى قرار داد و با ارائه نظریه عقل، توانست هم مسئله خلق کثیر از واحد را تبیین کند و هم مسئله خلقت و تکوین را توضیح دهد.77
ابن سینا نیز با الهام از فارابى، تصویرى متفاوت با تصویر افلوطینى ارائه داد. نظریه صدور ابن سینا، با همه ابتکارات فلسفى وى در طراحى آن، به سختى مورد انتقاد سهروردى واقع شد؛ چراکه شیخ اشراق معتقد بود: نظر ابن سینا تنها الگویى ساده از عالم ملکوت است و توان تبیین پیچیدگى هاى این عالم را ندارد.
به همین خاطر، سهروردى با الهام از نظریه ابن سینا به تبیین اشراقى نظریه صدور پرداخت. وى با معرفت شناسى اشراقى فلسفى پیرامون نور و مناسبات نورى، ابواب جدیدى را در «قاعده الواحد» به عنوان هسته مرکزى نظریه صدور ابن سینا مى گشاید و در نتیجه، به طرح ابعاد جدیدى از عالم ملکوت نایل مى آید.
نظام فیض، جایگاه و معناى «قاعده الواحد»
قاعده الواحد» از مهم ترین اصول فلسفى است که در بسیارى از مسائل دیگر تأثیر گذارده است. فلاسفه با استفاده از این اصل، درصدد برآمدند تا سلسله اى از نظام هستى را شکل دهند که در آن سلسله، هر موجودى بالضروره جایگاه ویژه خود را دارد و هیچ موجودى خارج از آن سلسله تحقق نخواهد یافت.
آنچه در باب قاعده الواحد در بحث از عقول و تطبیق آن با ملائکه اللّه لازم به ذکر است آن است که صدور در قاعده الواحد (الواحد لایصدر عنه إلّا الواحد) به چه معناست؟ اگر در معناى ایجاد و خلق باشد، پس نظریه عقول طولیه قابل انطباق بر فرشتگان نیست؛ چراکه این قاعده، گویاى آن است که عقول در هر مرتبه وجودى، موجد عقلى دیگر در مرتبه وجودى پس از خود هستند، ولى در بحث از الهامات، ملائکه تنها نقش واسطه گرى میان خداوند و مخلوقات را دارند و صحبت از ایجاد، مطرح نیست.
اما اگر مقصود از صدور در این قاعده، ایجاد نبوده، بلکه افاضه گرى و وساطت باشد، قابل انطباق با ملائکه که واسطه الهام هستند خواهد بود. آنچه از مجموع آراء ملّاصدرا به دست مى آید آن است که صدور در این قاعده به معناى ایجاد و خلق است نه صرف وساطت.
ملّاصدرا در باب نظریه صدور و «پیدایش کثیر از واحد» نیز مانند بسیارى مباحث دیگر، وامدار تفکرات پیش از خود به ویژه تفکرات سینوى و اشراقى است. وى که از جهت عملى به نظریه کثرت گرایىِ روش شناختى پایبند و به شدت از حصرگرایى روش شناختى گریزان بوده است، در تدوین نظریه نهایى از نظام فیض، با عطف توجه به عقیده جمهور فلاسفه و عرفا و با استفاده از شیوه تفکر نقادانه، به طرح اشراقى این نظریه ابراز تمایل بیشترى نشان داد، تا جایى که عناصر اصلى و مهم این طرح را در نظریه خویش داخل نموده است.78
ملّاصدرا نیز مانند سهروردى، بدنه اصلى نظریه صدور ابن سینا را مى پذیرد، اما در مواردى با وى اختلاف نظر دارد. از جمله این موارد، بحث تعداد عقول است که ابن سینا آن را منحصر به «ده عدد» مى داند.79 ملّاصدرا در باب تعداد عقول با شیخ اشراق هم داستان است؛ چراکه اشراقیون، انوار را در درجه اول، به دو قسم انوار قاهره و غیرقاهره تقسیم مى کنند و مراد آنها از انوار قاهره، انوارى است که به طور کلى مجرد از ماده هستند و هیچ ارتباطى با برازخ یا اجسام ندارند. اگر به این تعریف اشراقیون با نظر مشایى بنگریم، انوار قاهره بر عقول تطبیق داده مى شود.80
ملّاصدرا تعداد عقول را بیش از ده عدد مى داند و قول مشاییان درباره تعداد عقول را که بر مبناى هیئت بطلمیوسى است قابل دفاع نمى داند. وى براى اثبات کثرت عقول به آیه «فَقَضَاهُنَّ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ فِی یَوْمَیْنِ وَأَوْحَى فِی کُلِّ سَمَاء أَمْرَهَا...» (فصلت: 12) استناد مى جوید و آن را چنین تفسیر مى کند: «هر متحرک نیاز به محرک دارد. بدین جهت، تعداد محرک ها باید به اندازه متحرک ها باشد. از طرفى، این امر بیان شد که حرکات طبیعى به شوق ها و اراده ها و شوق ها به غایات عقلى منتهى مى شوند.
بنابراین، اگر ما متحرک ها و محرک ها را مستقیما به خدا یا به فیض اول نسبت دهیم، یعنى به ترتب طولى میان آنها قایل نباشیم، این امر باعث مى شود که در ذات خدا کثرت راه یابد؛ در صورتى که ثابت شد که ذات خداوند بسیط من جمیع الجهات و فیض از ناحیه ذاتش واحد است، اما بالعرض واجد جهات نه گانه مى باشد. از این مقدمات نتیجه گرفته مى شود که تعداد جواهر مفارق (عقول) به تناسب تعداد متحرک ها و حرکات کلى کثیر مى باشد.»81
بنابراین، در نگاه ملّاصدرا نیز فیض بر دو سلسله طولى و عرضى مبتنى است. در رأس سلسله طولى، حضرت حق است و عقول در مرحله بعدى، اجسام و نفوس افلاک و در مرحله آخر عالم ماده واقع مى شود. بر اساس هر دو مکتب، در میان عقول، گذشته از آنکه ترتب طولى وجود دارد، ما شاهد سلسله عرضى نیز هستیم. هر دو مکتب افزون بر کارکردهاى مختلف روش شناختى قاعده امکان اشرف، براى اثبات وجود عقول طولیه و عرضیه از این قاعده بهره جسته اند.82
وجود هر دو سلسله طولى و عرضى در نگاه ملّاصدرا ما را به اعتقاد انطباق عقول با فرشتگان، در نگاه او نزدیک مى سازد؛ زیرا همان گونه که بیانش گذشت، ملائکه داراى اصناف و طبقات گوناگونى هستند که مشعر به نظام طولى آنهاست. همچنین ملائکه در هر طبقه و مرتبه، واحد نبوده، بلکه دسته اى از ملائکه در یک طبقه قرار دارند و بیان وظایف آنان بیانگر همین موضوع است. از این رو، وجود تعدادى (بیش از یک عدد) ملائکه در یک طبقه واحد، مشعر به وجود رابطه عرضى آنهاست.
ملّاصدرا با پیوندى که بین نظریه صدور و عقول برقرار کرد، قاعده الواحد را با شبکه اى از قواعد حاکم بر عقول مرتبط ساخت و در نتیجه، ابواب نوینى را در نظریه صدور گشود. وى در تقریر خود از نظریه فیض، طرحى را ارائه کرد که در آن، شبکه اى از عقول ترسیم مى شود. این شبکه، خود، ترکیبى از زنجیره هاى طولى و عرضى است. به عبارت دیگر، ما در این طرح با طبقاتى از عقول مواجه هستیم که در طول هم واقع شده اند؛ در هر طبقه عقول متعددى هستند که رابطه طولى و ایجادى با هم ندارند، بلکه در عرض هم واقع شده اند.
با نظر به آنچه در باب عقول در حکمت صدرایى و ملائکه در لسان شرع بیان گشت، مى توان به قطع گفت که ملائکه و عقول داراى کثرت و تعددى هستند که از شماره بیرون است. کثرت عقول و ملائکه، کثرت شخصى نیست، بلکه کثرت نوعى است؛ چراکه نوع مجرد، منحصر به فرد است. در سلسله طولى عقول، رابطه علّى و معلولى برقرار است، به طورى که هر عقلى، علت براى عقل بعد از خودش مى باشد.
اما از وجود رابطه علّى و معلولى میان فرشتگان، در میان آیات و روایات، خبرى در دست نیست. یکى دیگر از نقاط اشتراک سلسله عقول و ملائکه، اختلاف تشکیکى آنهاست، به گونه اى که ملائکه ـ درست به مانند سلسله عقول ـ در اصل وجودى خویش (ملک بودن) مشترکند، اما در شدت و ضعف با یکدیگر اختلاف دارند.
نظر مختار ملّاصدرا در باب انطباق عقول و ملائکه
با توجه به تمام مطالب فوق در باب انطباق عقول با ملائکه اللّه، رسیدن به نظرى واحد که بتوان به قطع آن را نظر برگزیده و مختار ملّاصدرا دانست، دشوار مى نماید؛ چراکه براى هر یک از قبول و یا ردّ نظریه انطباق عقول با فرشتگان، مستنداتى در دست است.
به عنوان نمونه، براى ردّ این انطباق مى توان به معناى کلمه صدور در قاعده الواحد تمسک جست. در مقابل نیز براى قبول این انطباق، مدارکى از آثار فیلسوفان و به ویژه ملّاصدرا در دست است که از آن جمله مى توان به نام گذارى برخى از عقول به نام ملائکه اشاره کرد.83
براى نمونه، وى پس از تبیین عقل فعال، آن را در لسان شرع همان «جبرئیل» برمى شمارد که واسطه میان عالم بالا و عالم مادى است.84 اما نکته قابل تأمّل آن است که ملّاصدرا در آثار خود جبرئیل را جزء چهار ملک مقرب، بلکه فراتر از آن، به استناد آیات و روایات، برترینِ ملائکه مى داند. از طرفى، بیان گشت که در نظام طولى عقول، هر عقلى واجد کمالات مادون خود بوده، ولى عقول پایین تر، از تمامى کمالات درجات بالاتر برخوردار نیستند و از جهت مرتبه وجودى از عقولى که بالاتر از آنان قرار گرفته اند، پایین ترند.
پرسش باقى مانده آنجاست که اگر جبرئیل برترین و بالاترینِ ملائکه است و ملائکه همان عقولاند، پس از چه روى، جایگاه او در نظام طولى عقول، عقل دهم ـ بنابر بیان ابن سینا ـ و یا همان عقل آخر است که مرتبه وجودى اش از بقیه عقول پایین تر مى باشد؟
تمام این سؤالات بى پاسخ سبب مى شود که به یقین نتوان معتقد به انطباق میان ملائکه اللّه و عقول از دیدگاه ملّاصدرا گردید، کما اینکه به یقین نمى توان این نظریه را رد کرد. حداقل نتیجه اى که از این بحث به دست مى آید آن است که انطباق میان این دو را محتمل شمرده و آن را مى توان به عنوان یکى از شقوق مطرح کرد.
نتیجه گیرى
با مطالعه آثار ملّاصدرا و گزارش نظریات وى، به نتایج ذیل دست یافتیم:
1. متعلق ایمان مرکب از پنج واقعیت است: اللّه، قیامت، ملائکه، کتاب و انبیا. یکى از وجوه ایمان، اعتقاد به ملائکه است.
2. «مَلَک» عبارت است از مخلوقى که شأنش افاضه خیر و افاده و علم و کشف حق و وعد به معروف است.
3. ملائکه جواهرقائم به ذاتى هستند که غیرمتحیزند و مظهر لطف و رحمت الهى به شمار مى روند.
4. ملائکه داراى اوصاف منحصر به فردى هستند که از آن جمله مى توان به کثرت عبادت پروردگار، عصمت و نیز قدرت فوق العاده آنان اشاره کرد.
5. فرشتگان داراى اصناف گوناگونى مى باشند که هر دسته از آنان عهده دار انجام وظیفه محوّل شده اى از جانب خداوند مى باشند. ملّاصدرا نیز دسته بندى هاى گوناگونى از اصناف ملائکه ارائه مى دهد.
6. از میان ملائکه چهار ملک مقرب ترینِ درگاه الهى هستند: جبرئیل، میکائیل، اسرافیل و عزرائیل.
7. از میان ملائکه، دسته اى وظیفه ابلاغ پیام از جانب خداوند بر انسان ها را بر عهده دارند که به عنوان واسطه میان عالم ملکوت و عالم مادى شناخته مى شوند. در باب انطباق و یا عدم انطباق این دسته از ملائکه با سلسله طولى عقول از دیدگاه فلاسفه، نمى توان به یقین به نظر قاطع و عقیده مختار ملّاصدرا پى برد و در نهایت، مى توان انطباق ملائکه با عقول از دیدگاه فلاسفه را به عنوان یک احتمال مطرح نمود.
پی نوشتها
32ـ محمدباقر مجلسى، همان، ج 56، ص 176.
33ـ ملّاصدرا، مفاتیح الغیب، ج 1، ص 557ـ558؛ محمدباقر مجلسى، همان، ج 56، ص 241.
34ـ همان، ج 1، ص 546.
35ـ همان، ص 546؛ ناصرالدین محمد بیضاوى، همان، ج 1، ص 279.
36ـ اعراف: 143.
37ـ محمدباقر مجلسى، همان، ج 56، ص 184.
38ـ سیدمحمدحسین طباطبائى، رسائل توحیدى، ص 192.
39ـ همان، ص 193.
40ـ ملّاصدرا، مفاتیح الغیب، ج 1، ص 547؛ ناصرالدین محمد بیضاوى، همان، ج 1، ص 279.
41ـ همو، شرح اصول کافى، ترجمه محمد خواجوى، ج 3، ص 451ـ452.
42ـ همو، مفاتیح الغیب، ج 1، ص 559ـ562؛ محمدباقر مجلسى، همان، ج 56، ص 206ـ207.
43ـ ملّاصدرا، مفاتیح الغیب، ج 1، ص 559ـ562.
44ـ محمدباقر مجلسى، همان، ج 56، ص 250.
45ـ همان، ج 56، ص 221؛ محمدبن جریر طبرى، تفسیر طبرى، ج 2، ص 296.
46ـ همان، ص 258.
47ـ بقره: 97.
48ـ شعراء: 192ـ194؛ بقره: 97.
49ـ تکویر: 19ـ21.
50ـ صحیفه سجادیه، دعاى سوم.
51ـ ملّاصدرا، مفاتیح الغیب، ج 1، ص 559و560.
52ـ انفال: 9.
53ـ محمدبن جریر طبرى، همان، ج 2، ص 296.
54ـ ملّاصدرا، مفاتیح الغیب، ج 1، ص 559.
55ـ على اکبر دهخدا، لغت نامه، ج 6، ص 2283.
56ـ ناصر مکارم شیرازى، پیام قرآن، ج 6، ص 72.
57ـ همان، ص 67و68، به نقل از: علم الیقین، ص 892.
58ـ ملّاصدرا، مفاتیح الغیب، ج 2، ص 1076.
59ـ نمل: 87.
60ـ زمر: 68.
61ـ زمر: 68.
62ـ ر.ک: سیدهاشم بحرانى، البرهان فى تفسیرالقرآن، ج 4، ص 85ـ87.
63ـ ملّاصدرا، مفاتیح الغیب، ج 2، ص 1057و1058.
64ـ ملّاصدرا، مفاتیح الغیب، ج 1، ص 560و561.
65ـ محمدبن على صدوق، من لایحضره الفقیه، ترجمه محمدجواد غفارى، ج 1، ص 185.
66ـ مرتضى مطهّرى، حرکت و زمان در فلسفه اسلامى، ج 1، ص 178.
67ـ ر.ک: ابونصر فارابى، رسائل الفارابى، ص 13ـ18؛ ابن سینا، المبدأ و المعاد، ص 75ـ90؛ همو، الاشارات و التنبیهات، ص 316و317.
68ـ شهاب الدین سهروردى، مجموعه مصنفات، تصحیح هانرى کربن، ج 2، ص 125ـ148.
69ـ ملّاصدرا، مفاتیح الغیب، ج 2، ص 722ـ730؛ همو، الشواهدالربوبیة، تصحیح و تعلیق سیدجلال الدین آشتیانى، ص 150.
70ـ محمدتقى مصباح، آموزش فلسفه، ج 2، ص 179.
71ـ سیدمحمدحسین طباطبائى، نهایه الحکمه، ج 2، ص 287ـ288.
72ـ ابن سینا، الالهیات من کتاب الشفاء، تحقیق حسن حسن زاده آملى، ص 432.
73ـ ابن سینا، المبدأ والمعاد، ص 72و73.
74ـ ملّاصدرا، الحکمة المتعالیة، ج 2، ص 46ـ78؛ شهاب الدین سهروردى، همان، ج 2، ص 145ـ147.
75ـ ر.ک: عبدالرسول عبودیت، خطوط کلى حکمت متعالیه، ص 180.
76ـ سیدمحمدحسین طباطبائى، نهایه الحکمه، ج 2، ص 292.
77ـ ابونصر فارابى، همان، ص 13ـ18.
78ـ ر.ک: احد فرامرزقراملکى، اصول و فنون پژوهش در گستره دین پژوهى، ص 174ـ176.
79ـ سیدمحمدحسین طباطبائى، نهایه الحکمه، ج 2، ص 292ـ294.
80ـ ملّاصدرا، المبدأ و المعاد فى الحکمه المتعالیة، ج 1، ص 312و313؛ شهاب الدین سهروردى، همان، ج 2، ص 145ـ147.
81ـ ملّاصدرا، الشواهدالربوبیه، ص 246.
82ـ سیدمحمدحسین طباطبائى، نهایه الحکمه، ج 2، ص 294ـ296.
83ـ ملّاصدرا، مفاتیح الغیب، ج 2، ص 718ـ719.
84ـ همو، الحکمه المتعالیة، ج 9، ص 193.
سیدصدرالدین طاهرى/ عضو هیئت علمى دانشگاه علّامه طباطبائى.
منا فریدى خورشیدى/ کارشناس ارشد فلسفه و کلام اسلامى دانشگاه علّامه طباطبائى.
منبع: ماهنامه معرفت شماره178
آیتالله میرزا جواد آقای ملکی تبریزی در باب مباحث «سرالصّلوة» میفرماید: اینهایی که میبینید در نماز کسلند، تن به نماز نمیدهند و در خلوت جسمشان حال آن نماز را ندارد، برای این است که قلبشان مطیع نشده است.
به گزارش خبرگزاری فارس/a>، آیتالله روحالله قرهی مدیر حوزه علمیه امام مهدی(عج) حکیمیه تهران در تازهترین جلسه خلاق خود که در محل مهدیه القائم المنتظر(عج) برگزار شد به موضوع «ایمان» با محوریت «اگر اطاعت در جامعهای کم شود، گناه زیاد خواهد شد» پرداخت که مشروح آن در ادامه میآید:
*مقام چشم مطلق!
عَن امیرالمؤمنین، علیبنابیطالب(ع): «إِذَا قَلَّتِ الطَّاعَاتُ کَثُرَتِ السَّیِّئَات» .
بیان کردیم: مؤمن در مقام ایمان، به حقیقت متخلّق به اخلاق الهی است. وجود مقدّس پیامبر عظیمالشّأن(ص)، برای ایمان، ده رکن را تبیین فرمودند که اوّلین آن، معرفت و دوم، طاعت است «الْإِیمَانُ فِی عَشَرَةٍ الْمَعْرِفَةِ وَ الطَّاعَةِ» .
در جلسه قبل بیان شد: آن قدر این چشم گفتن از ناحیه عبد، شیرین و گوارا است که پیغمبر اکرم، حضرت محمّد مصطفی(ص) فرمودند: نور چشم است. این تعبیر، تعبیر عجیبی است. متخلّقین به اخلاق الهی، این نور چشمی را دارند. به قدری این طاعت، مهم است که فرمودند: «الطَّاعَةُ قُرَّةُ الْعَیْن» .
اتّفاقاً اگر عبد در طاعت، رشد کند؛ عالم، عالم اخلاقی میشود. پیامبر عظیمالشّأن(ص) فرمودند: این عبادات، موقعی معنا میدهد که بنده به هر چه مِن ناحیهالله تبارک و تعالی است، تن بدهد. به تعبیری جداکردنی نیست و باید به هر چه از جانب خدا میآید، تن دهیم. گاهی مِن ناحیهالله تبارک و تعالی، به ظاهر خیر میآید، گاهی هم به ظاهر، شرّ میآید. البته به لفظ «ظاهر» دقّت کنید؛ چون هر دو یکی است، «عَسى أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ وَ عَسى أَنْ تُحِبُّوا شَیْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُم» .
عبد در مقام طاعت و بندگی حضرت حقّ، چشم مطلق میشود. دیگر برای او مهم نیست که امروز در صحّت است یا مریضی؛ امروز در ثروت است، یا فقر؛ امروز به ظاهر در عزّت است، یا به تعبیر عامیانه خوار است؛ هیچکدام از اینها برای او مهم نیست. فقط چشم مطلق است؛ پسندم آنچه را جانان پسندد.
*ثمره وجودی کم شدن اطاعت در جامعه؛ زیاد شدن گناه است!
اگر این طاعات زیاد شد، عالم، عالم اخلاقی میشود. چون امیرالمؤمنین، اسدالله الغالب، علیبنابیطالب(ع) میفرمایند: «إِذَا قَلَّتِ الطَّاعَاتُ کَثُرَتِ السَّیِّئَات». ارتباط اخلاق با طاعت چه ارتباطی است؟ فرمودند: هر موقعی طاعات، کم شد؛ گناهان زیاد میشود. اگر اطاعت از فرامین ذوالجلال و الاکرام، انبیاء، ائمّه معصومین و اولیاء خدا کم شد؛ ثمره وجودیاش این میشود که گناه و سیّئه زیاد میشود.
حرف خیلی عجیبی است. معلوم است وقتی سیّئه در جامعه زیاد شد؛ یعنی بداخلاقیها، پلشتیها، پستیها و زشتیها زیاد میشود و انسان، از مقام انسانیّت دور میشود. دیگر جامعه، امنیّت اجتماعی و اقتصادی ندارد. اصلاً دیگر آن جامعه، جامعهای نیست که بتوان اسم آن را اجتماع گذاشت. گرگانی هستند که به جان هم میافتند.
*رابطه احساس نیاز و طاعت!
اینقدر مهم است که امیرالمؤمنین(ع) فرمودند: «مَنِ احْتَاجَ إِلَیْکَ کَانَتْ طَاعَتُهُ بِقَدْرِ حَاجَتِهِ إِلَیْک وَ الاجتماعُ مجتمعٌ بِالطّاعة»، این روایت هم خیلی عجیب است. وقتی سیّئه زیاد شد، اجتماع هم از بین میرود. چون وقتی طاعات کم شد، سیّئه زیاد میشود. حضرت میفرمایند: کسی که به تو نیاز پیدا کند، اطاعتش از تو به اندازه نیازی است که به تو دارد.
اگر فهمیدیم نیاز ما به پروردگار عالم یک نیاز همیشگی است، طاعتمان هم زیاد میشود که عبد، همیشه اینگونه است. بیان کردیم که حلاوت بندگی برای عبد همین است که عبد بودن را میچشد و وقتی هم عبد شد، دیگر اصلاً دوست ندارد آقا باشد. چون عبد بودن برای او شیرینی دارد که در جلسات گذشته به این حلاوت العباد اشاره کردیم.
عبد بما هو عبد وقتی در مقام بندگی قرار گرفت، مطیع محض میشود. اینجا امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند: چقدر احساس نیاز به خدا میکنید؟ کسی که به توی انسان نیاز پیدا کند، همانقدر مطیع تو میشود. لذا این خیلی مهم است که انسان دائم به خودش این تذکار را بدهد که من همه وجودم، نیاز است.
اتّفاقاً قرآن کریم و مجید الهی یک دلیل طغیان را این طور میفرماید که انسان، احساس میکند که مستغنی شده است. یعنی در حقیقت، هیچگاه مستغنی نمیشود، امّا وقتی چنین احساسی داشت، طغیان میکند، «کَلاَّ إِنَّ الْإِنْسانَ لَیَطْغى أَنْ رَآهُ اسْتَغْنى»، یعنی آن کسی هم که احساس استغنا میکند، همه وجودش نیاز است، ولی آنقدر گرفتار شده است که باور ندارد خودش نیازمند مطلق است. فکر میکند همه از ناحیه خودش است. مثلاً مدام میگوید: این فکر من بود که توانستم این کار را انجام دهم، من بودم، من توانستم و ... . درست در آن اوجی که مدام بالا میرود و احساس استغنا میکند، اگر خدا او را دوست داشته باشد و به او لطف کند و مشمول «أَمْهِلْهُمْ رُوَیْدا» نباشد که به حال خود واگذار شود؛ همان لحظه اوج به او نشان میدهند که تو هیچ هستی! مثلاً یکی در ثروت، یکی در علم، یکی در فکر، یکی در جریان سیاسی است و احساس میکند مستغنی شده و میگوید: من بلد هستم که چه کنم؛ امّا به تعبیری همان سر به زنگاه پروردگار عالم به او نشان میدهد که تو نیازمند مطلق هستی و این تصور، تصوّر باطلی بود که فکر میکردی مستغنی شدی.
اگر انسان، این احساس نیازمندی دائمی را داشته باشد، دیگر طغیان نمیکند. آن وقت این احساس نیازمندی دائمی، این خصوصیّت را دارد که اطاعت میآورد. هرچه از این احساس نیاز دور شد، اطاعتش هم کم میشود. این مطلبی که در ابتدای بحث بیان شد که امیرالمؤمنین(ع) فرمودند: «إِذَا قَلَّتِ الطَّاعَاتُ کَثُرَتِ السَّیِّئَات»، خیلی مهم است. هر چه طاعات کمتر شود، گناه و سیّئه زیاد میشود. چون وقتی احساس نیاز کردی، طاعت میکنی؛ اینها به هم گره خورده است. امّا اگر احساس کردی خودت هستی و مدام میگفتی: منم، فکر من است، من بودم که توانستم دو تا را چهار تا کنم، من بودم که توانستم اموالم را زیاد کنم، فکر من بود؛ طاعت هم نخواهی کرد. امّا انسان باید کمی تأمّل کند که به این فکر هم نیاز دارد، اصلاً چه کسی این فکر را به او داده است؟! لذا اگر دائم این نیاز را داشته باشد، اطاعت میآورد.
*رمزگشایی اینکه چرا اولیاء خدا دائم در حال طاعت پروردگار عالم هستند
میفرمایند: «مَنِ احْتَاجَ إِلَیْکَ کَانَتْ طَاعَتُهُ بِقَدْرِ حَاجَتِهِ إِلَیْک». این روایت هم بسیار عجیب، غوغا و محشر است. لذا اگر ما هم نیازمند پروردگار عالم باشیم، به قدر نیازمان، طاعت میکنیم.
پس میتوان یک رمزگشایی کرد و آن، اینکه چرا اولیاء خدا دائم در طاعت پروردگار عالم هستند؟ چرا عرفای عظیمالشّأن همیشه عبد و مطیع خدا هستند؟ دلیلش این است که بیش از همه احساس نیاز میکنند. حرف بسیار زیبایی است. هر چه بیشتر احساس نیاز کردیم، بیشتر اطاعت میکنیم. امّا آنجایی که انسان، احساس استغنا کند، میبازد.
برای همین است که بارها بیان کردم که هر کس ولو به لحظهای تصوّر کند، کسی شده است؛ همان لحظه، لحظه سقوط اوست - قبلاً هم تأکید داشتم که این مطلب را دقیقاً با همین عنوان آن را به عنوان کد اصلی مراقبه به ذهن خود بسپارید - وقتی انسان تصوّر میکند کسی شده است، یک مطلبش این است که احساس میکند نیاز ندارد.
لذا اگر از ما سؤال کردند که چه میشود انسان به این مرحله میرسد که تصوّر میکند کسی شده است؟ باید گفت: طبق فرمایش امیرالمؤمنین(ع)، او احساس میکند نیازش همینقدر بود و دیگر نیازی ندارد.
محال است که یک عارف بالله آن هم در کبر سن بگوید: دیگر من نیازی ندارم و راه را رفتم. اتّفاقاً هر چه سیر سلوکی آنها بیشتر میشود، احساس نیازشان به پروردگار عالم هم بیشتر است، برای همین بیشتر اطاعت میکنند. لذا از اینکه چرا این اولیاء الهی در این وادی قرار گرفتند، رمزگشایی شد.
*مطیعترین مردم، عاقلترین مردم است!
البته تعداد این عبّاد حقیقی هم کم است و بیان فرمودند: «وَ قَلیلٌ مِنْ عِبادِیَ الشَّکُور» . گفتند: «شکور» یعنی همان اهل اطاعت که قلیل هستند. یعنی آن بندگانی که مطیع محض هستند و وقتی به آنها میگویند: این کار را انجام نده، میگویند: چشم. بعد هم بگویند: حالا انجام بده، باز هم میگویند: چشم. بنشین، چشم. قیام کن، چشم. برو، چشم. بیا، چشم.
این، همان مطلبی است که در اولین روایت اصول کافی، در باب عقل، بیان شده که وقتی پروردگار عالم، عقل را خلق کرد؛ به عقل بیان فرمود: برو، گفت: چشم. گفت: برگرد، گفت: چشم. بعد به جهل گفت: برو، رفت. گفت: برگرد، نیامد.
لذا یک نکته دیگر را به عنوان رمزگشایی بیان کنم و آن، اینکه معلوم میشود آنهایی که چشم مطلقند، عقل مطلقند؛ خلاف آن چیزی که بعضی تصوّر میکنند و میگویند: مگر انسان، عقل ندارد که مدام بگوید: چشم.
عجبا! أسفا! اتّفاقاً آنهایی که عقل دارند، میگویند: چشم. همانطور که خلقت خود عقل، به فرمان ذوالجلال والاکرام رفت و به فرمان ذوالجلال والاکرام برگشت، این خیلی مهم است.
آن که عقل دارد، مطیعتر از همه است. هر کس عقلش تا این درجه بالاتر رفت، معلوم است نسبت به دیگران مطیعتر است. لذا اینها چشم مطلق میشوند.
پس معکوس فرمایش حضرت «إِذَا قَلَّتِ الطَّاعَاتُ کَثُرَتِ السَّیِّئَات» این میشود که هر چه طاعات زیاد میشود، گناه کمتر میشود. حضرت فرمودند: موقعی که طاعات کم میشود، سیّئات و ذنوب در جامعه بشری زیاد میشود. لذا عکسش هم این است که هر موقع اطاعت زیاد شد، گناه کمتر میشود.
لذا ارتباط این اطاعت با اخلاق که جامعه بشری متخلّق به اخلاق الهی شود، همین است. چون انسان در این طاعات رشد میکند و خلاف اینکه بعضی میگویند: مگر انسان عقل ندارد که مطیع باشد؛ عقلش، شکوفا میشود. خدا گواه است آنها که نسبت به حضرات معصومین(ع) مطیع بودند، در عقل بودند.
بعضی از اولیاء خدا یک تعبیری در مورد مالک اشتر دارند که میگویند: «هو أعقل النّاس بعد إمامه فی زمانه» او عاقلترین انسانها بعد از امامش در زمان خودش بود. چون مالک مطیع محض بود. تا سر خیمهگاه پلیدیها، پستیها و پلشتیها رفته، اگر او را بکشد، تمام است و جامعه بشری راحت میشود. امّا امام فرمود: برگرد، گفت: چشم. اینطور نبود که توجیه نفسانی کند و بگوید: حالا اجازه بده دو دقیقه دیگر برگردم، یا اینکه بگوید: اصلاً این حرف را نشنیده میگیرم و پنج دقیقه دیگر کار تمام است و با این کار من، خود امام هم خوشحال میشود که معاویه و عمروبنعاص را قلع و قمع کنم.
همه حتّی محافظینشان هم فرار کرده بودند و خود مالک میگوید: صدای نفس، نفس زدن این دو خبیث را میشنیدم؛ یعنی اینقدر نزدیک شده بود، امّا تا امام فرمود: برگرد، گفت: چشم. اینطور نبود که بگوید: میکشم، امام را هم خوشحال میکنم، ابداً.
لذا این هم یک کد دیگر است که اولیاء خدا اجازه نمیدهند در بحث طاعت، لحظهای توجیهات نفسانی آنها را از طاعت باز دارد. حالا اگر کسی این نکات را نمیفهمد، نفهمد، ما چه کار کنیم؟! ما فرمایشات بزرگان را میگوییم. آنها که خودشان اهل طاعت شدند، این را میفهمند که ما چه میگوییم، امّا کسی که نمیفهمد، إنقلت و اشکال میآورد.
گاهی انسان به جایی میرسد که میگوید: من هم بالاخره برای خودم نظری دارم، امّا اهل طاعت چون عبدند؛ هیچ موقع برای خودشان محلّی از اعراب قائل نیستند.
بعد میفرمایند: اجتماع به همین طاعت، مجتمع است؛ یعنی اگر طاعت در جامعه بشری زیاد شد، اتّحاد و اجتماع آنها به عنوان جامعه وجود دارد و إلّا هر کسی، فردی برای خودش است. البته صورت ظاهرش در جامعه است، امّا معنی حقیقی جامعه این است که یک چیزی آنها را پیوند میدهد که همه آنها یک دست میشوند - یک بار به فضل الهی، این مطلب را حسب روایات شریفه برای شما مفصّل بیان میکنم -
بعد مثال میزنند، میگویند: مثلش، مثل نماز جماعت است که مثلاً همه با هم به رکوع بروند. میدانید مستحبّ است که همه با هم آماده باشند و بعد از اینکه امام جماعت «اللّه اکبر» گفت، - چون وقتی دارد اقامه میگوید، خودش یک نوع آمادگی است و با بیان «قد قامت الصلوة» دیگر همه بلند میشوند - بلافاصله همه با هم «اللّه اکبر» بگویند، طوری که حتّی صدایی، بعد و یا زودتر از آن، ولو به لحظهای هم نباشد.
لذا حتّی در باب عبادی هم میگویند: این طور هماهنگ و یکسان باشید. امام که رکوع رفت، شما بلافاصله با هم رکوع بروید. امام که بلند شد، بلافاصله همه با هم بلند شوید. امام که به سجده رفت، بلافاصله همه با هم به سجده بروید، نه یکی جلوتر و نه یکی عقبتر؛ چون در غیر این صورت، این جماعت نمیشود. آنوقت معلوم میشود که خود این قضیّه، یک محوری به نام امام دارد که هادی الهی است و همه با هم از او تبعیّت میکنند.
لذا اگر خوبیها و آنچه که نیکی و از حسنات درونی هست، به نام اخلاق، در جامعه رشد کند و همه مطیع این اخلاق شوند؛ آن وقت جامعه وجود دارد و إلّا فرد فرد آنها گرگانی هستند که به جان هم میافتند، ولو به صورت ظاهر در یک جامعه آمدهاند، امّا آن جامعه، جامعه حقیقی نیست. لذا منشأ جامعه هم اخلاق است.
اینقدر مهم است که برای این که این طاعت را به ما یاد بدهند، امیرالمؤمنین(ع) فرمودند: از مافوق خودت اطاعت کن، تا پاییندستی هم از تو اطاعت کند؛ یعنی این سلسله مراتب اطاعتیه را ولو به صورت ظاهر باشد، رعایت کنید. می-فرمایند: «أَطِعْ مَنْ فَوْقَکَ یُطِعْکَ مَنْ دُونَک» به عنوان مثال یعنی از پدر و مادر خودت اطاعت کن تا بعداً فرزندت از تو اطاعت کند.
یک ولیّ خدایی با اینکه بچّههای خوبی هم داشت، امّا یک موقعی مثلاً بلافاصله خودشان کار را انجام نمیدادند و باید مدام میگفت: آقا! این کار یادتان نرود و ...؛ به بچّههایشان میفرمود: ما که برای پدر و مادرمان اینطور بودیم، این شدیم که شما، بچّههایمان هستید، وای به بچّههای شما که چه خواهند شد؟!
لذا مقام طاعت همینطور است که اگر خراب کردیم، مدام پایینتر میآید. اگر انسان مطیع فرمان ولیّ خدا و معصوم نشد، طبیعی است کسی هم دیگر مطیع فرمان او در جامعه نمیشود. یعنی وقتی مطیع فرمان خدا نباشی، کسی از تو فرمان نمیبرد. مافوق ما معصوم و پروردگار عالم است که باید از آنها تبعیّت کنیم تا زیردستیهایمان از ما تبعیّت کنند.
لذا ببینید خود معصومین(ع) در مقام اطاعت چگونه هستند. با اینکه اینها خلقت نوریّهاند - که در آن بحث بیست و هشتم صفر، راجع نور لولاکیّه مطالبی را بیان کردیم که غوغا بود - و به قالب جسم آمدند، امّا شکی نیست مطیعترین افراد به پروردگار عالم در جامعهکه درصدر همه اهل طاعت میباشند؛ معصومین هستند.
لذا اگر مطیع پدر و مادر شدی، تمام است و فردا دیگران هم در زندگی، کار و اجتماع از تو اطاعت میکنند، امّا اگر مطیع نبودی، گرفتار میشوی.
*چرا یک عدّه در نماز، کسل هستند؟
منشأ خود این طاعت از پروردگار عالم، طاعت از معصوم و همین چشم گفتن - که اسّ و اساس، اخلاق است - ؛ آنجاست که در مرحله نخست، قلب، مطیع شود؛ بعد آنوقت اعضاء و جوارح مطیع میشوند. لذا اگر قلبی مطیع نشد، اعضاء و جوارح هم مطیع نمیشوند.
یک جملهای بیان کنم که خیلی عالی است: آیتالله میرزا جواد آقای ملکی تبریزی در باب مباحث «سرالصّلوة» خود تبیینی دارند که خیلی عالی است. میفرمایند: اینهایی که میبینید در نماز کسلند (همان « کُسالى» که پروردگار عالم در قرآن کریم و مجید الهی بیان میفرمایند)، تن به نماز نمیدهند، بعضی مواقع نعوذبالله کاهل نماز هستند و در خلوت، جسمشان حال آن نماز و صلاه حالیّهای را که انسان را به پروردگار عالم اتّصال میدهد و او را به معراج حقیقی «الصلاة معراج المؤمن» میرساند، ندارند؛ برای این است که قلبشان مطیع نشده است.
برای همین است، با اینکه خودش هم میداند نمازی که دارد به تنهایی میخواند، پنج دقیقه و نهایتاً ده دقیقه، یک ربع بیشتر طول نمیکشد، امّا حال همین ده دقیقه و یک ربع را ندارد، ولی حاضر است چند ساعت پای فیلمها بنشیند و ... . لذا میفرمایند: دلیلش قلبش است. قلبی که مطیع نشد، جسمش هم در مقام اطاعت نمیآید.
*کلیدواژه ورود در اطاعت از باب جسم
لذا امیرالمؤمنین، اسدالله الغالب، علیبنابیطالب(ع) در یک روایت رمزیّه که رمز اطاعت در آن بیان شده، میفرمایند: «مَنْ تَوَاضَعَ قَلْبُهُ لِلَّهِ لَمْ یَسْأَمْ بَدَنُهُ طَاعَةَ اللَّه» ببینید این دو چگونه به هم گره خورده است! میفرمایند: کسی که قلبش نسبت به پروردگار عالم، تواضع و خشوع پیدا کرد؛ بدنش هم از طاعت الهی خسته نمیشود.
قلب جایگاهی است که حرم الله است. لذا آیتالله العظمی شاهآبادی در کتاب شذراتالمعارف میفرمایند: قرآن مجید به عنوان کتاب الله از عرش الرّحمن نازل شده است و مستقرّ آن، عرش قلوب مؤتلفه انسان است. بعد میفرمایند: این عرش قلوب مؤتلفه، خودش به عنوان متخلّق بودن است. چون آنچه از عرش الرّحمن نازل میشود، کلّش اخلاق است، هم «أَشِدَّاءُ عَلَى الْکُفَّارِ»، اخلاق است و هم «رُحَماءُ بَیْنَهُم» اخلاق است. لذا آیتالله العظمی شاهآبادی میفرمایند: این مکانی که مستقرّ است، آن اخلاق انسان در عرش متخلّق میشود و بعد میفرمایند: برای همین است که پیامبر فرمودند: «تخلّقوا باخلاق اللّه». ایشان، توصیف خیلی عجیبی دارند، غوغاست!
لذا این قلب است ولی ایشان، عنوان عرش به آن میدهند. هر که قلبش در برابر فرامین پروردگار عالم متواضع شد، یعنی پذیرفت که هر چه او گفت، بگوید: چشم؛ معلوم است که دیگر جسمش هم مطیع میشود. لذا کلیدواژه ورود در اطاعت از باب جسم، قلب است. اگر قلب متواضع شد، در برابر پروردگار عالم تواضع پیدا کرد و هر چه او گفت، پذیرفت «مَنْ تَوَاضَعَ قَلْبُهُ لِلَّهِ»؛ معلوم است که این جسم هم دیگر متواضع میشود و در برابر طاعت پروردگار عالم هیچ سختیای برایش به وجود نمیآید، «لَمْ یَسْأَمْ بَدَنُهُ طَاعَةَ اللَّه» یعنی هیچ موقع احساس خستگی نمیکند. بچههای جبهه داشتند یک تعبیری که میگفتند: کی خسته است؟ دشمن. لذا بعد از تواضع قلب، بدن هم هیچ احساس خستگی و یا اینکه شاید یک جا ببرد، نمیکند.
*رمز عبادات طولانی با جسم نحیف!
از آیتالله العظمی مرعشی نجفی، استاد عظیم الشّأنمان سؤال کردیم: چطور است که در مورد مرحوم نخودکی بیان میکنند: آن زمان که شبها در مشهد، حرم قبله ایران، حضرت ثامنالحجج، آقا علیبنموسیالرّضا(علیه آلاف التحیة و الثناء) درها را میبستند و تردّد خیلی محدود بود. وقتی خدام موقع اذان صبح آمدند، رفتند ببینند که ایشان هنوز در پشت بام هستند یا خیر، دیدند که بله، ایشان در رکوعند و برف بر پشت ایشان نشسته و گویی اصلاً سنگینی آن را احساس نمیکنند، آن هم برفهایی که آن زمان میآمد! امّا بعضی این را نمیتوانند بپذیرند و میگویند: مگر ممکن است؟! این حرفها را نزنید. حتّی عدّهای هم ممکن است در لباس مقدس روحانیّت باشند و بگویند: آقا! این حرفها را نزنید، پذیرش ندارد.
ایشان فرمودند: بله عزیزم! اینها درست میگویند. فرمودند: کسی که قلبش مطیع امر پروردگار عالم نیست، جسم بلافاصله خسته میشود. بعد فرمودند: آیتالله میرزا جواد آقای ملکی تبریزی در مباحث عرفان و اخلاق خود همیشه این نکته را به ما تذکّر میدادند، میگفتند: بدنتان، نسبت به طاعت و تواضع قلبتان، حوصله و تحمّل عبادت را پیدا میکند. هرچه قلبت، متواضعتر و مطیعتر شد، جسمت هم جلو میآید.
لذا اینکه یک موقع میبینید مردان الهی (این را من خودم دیدهام) با جسمی نحیف، ساعتها عبادت میکنند و دائم لذّت میبرند، همین است. اصلاً در خلوت آنقدر اشک میریزند که گویی در عالم دیگری هستند و خسته هم نمیشوند.
چون این قلب و عرش (قلبی که آیتالله شاهآبادی در شذرات المعارف تعبیر عرش را برای آن قرار داده است)، وقتی نسبت به فرامین پروردگار عالم مطیع شد، به حدّ و اندازه اطاعتش، این جسم را هم با خود میکشد.
لذا هر چه شما نسبت به پروردگار عالم مطیع شدید، جسمتان هم با شما پیش میآید و خسته نمیشود. خداگواه است این را عملیاتی کنید، نتیجه آن را میبینید. اصلاً بحث اینکه بدن من بدن ضعیف، یا قوی هیکل و ... باشد، نیست. البته نمیگویم: بدن انسان ضعیف باشد، خیر، بدنتان را هم قوی کنید، ولی میخواهم بگویم به آن ربطی ندارد. بلکه به این بستگی دارد که چقدر این قلب تو قوی است که به طبع آن این بدنت را هم میکشد. اینجاست که دیگر این جسمت در اختیار قلبت هست.
فرمان امیرالمؤمنین(ع) هم همین است که فرمودند: «مَنْ تَوَاضَعَ قَلْبُهُ لِلَّهِ لَمْ یَسْأَمْ بَدَنُهُ طَاعَةَ اللَّه» هر چقدر در قلبت فقط گفتی: خدا، هر چقدر اخلاصت بیشتر شد، خدایی شدی و تواضعت در مقابل خدا بیشتر شد؛ آن وقت است که دیگر این جسمت هم میآید.
من خودم مریضی را دیدم که در بستر افتاده بود، دیگر نمیتوانست راه برود و حتّی یک مقدار کمی حالت فراموشی هم پیدا کرده بود، امّا دائم نماز میخواند. گاهی هم یادش میرفت که خوانده و دوباره نماز میخواند. مدام عشقش بیشتر میشد و این بدن را بیشتر میکشید. تازه میگفت: حیف که من نمیتوانم بایستم.
*قلب؛ راهبر جسم!
لذا هر چه تواضع قلب، بیشتر شد؛ این جسم را هم میکشد و با خودش میبرد، امّا اگر نعوذبالله قلب مرکز گناه، پلیدیها، پلشتیها و طاعت شیطان شد؛ این جسم را هم میکشد و به سمت گناه میبرد. آن قدر هم پیش میبرد که دیگر در لجنزار غرق میکند.
این را دو سه مرتبهای عرض کردهام که اوّل انقلاب وقتی اعضای یکی از آن خانههای فساد شهر نو را که در میدان گمرک بود، گرفتند؛ با بعضی از اینها که در کبر سن بودند، مصاحبه میکردند که شما چطور لذّت میبرید؟ از شما که کاری برنمیآید! گفتند: بله، درست است، ولی ما اینها را به جان هم میاندازیم - پناه به ذات حضرت احدیّت - و نگاه میکنیم. یعنی این جسم باز هم حریص به گناه است. چون وقتی قلب از عرشالرحمانی و عرش بودن بیرون رفت، معلوم است دیگر متعلّق به ابلیس ملعون و شیاطین جنّ و انس میشود و آنها او را به آن سمت میکشانند و بعد هم جسمش به آن سمت کشیده میشود.
منتها فرق دارد، فرقش این است که دیگر این جسم نا ندارد امّا باز میخواهد از طریق چشم لذّت میبرد. یعنی جسمش فرتوت شده و نای گناه ندارد، امّا با چشم این کار را میکند. برعکس اولیاء خدا که قلبشان در برابر خدا، مطیع شده است؛ اصلاً خسته نمیشوند و به ستوه نمیآیند. لذا بدن مؤمن همینطور پیش میرود، حتّی اگر مریض هم باشد.
*شفا گرفتن به خاطر چشیدن لذّت نماز!
باز ما این را خودمان دیدیم که کسی تا آخر عمرش هم همینطور بود. یک حاج اسماعیل نوروزی بود که خدا رحمتش کند. ایشان پاهایش خشک شده بود و کولش میکردند. مدام از اصفهان که خودش زندگی میکرد، به تهران که نوههایش بودند، میبردند و می-آوردند. یک بار در راه ایستاده بودند، آنها برای وضو گرفتن رفتند، او وضو داشت. من این را خودم از زبانش شنیدم و نوهاش هم تعریف میکرد که ما آمدیم، نگاه کردیم، دیدیم ایستاده است. یک دفعه شوکه شدیم، گفت: من گفتم خدا! مدّتی دارم نمازم را نشسته می-خوانم، میدانم تو فرمودی حتّی اگر موقع مرگ هم بودی، باید پلک را به هم بزنی و اگر مریضی و در بستر خوابیدی هم به همان صورت بخوانی، تکلیف تو را هر چه باشد، میپذیرم، امّا دلم نمیخواهد این طوری نماز بخوانم. خیلی دلم میخواهد بایستم، خیلی دلم میخواهد کمرم را خم کنم و رکوع آن چنانی بروم. دیگر نمازهایم برایم لذّت بخش نیست. میشود من تا آخر عمر آن طوری نماز بخوانم؟! دستم را به کنار تخت گذاشتم و بلند شدم. یک لحظه دیدم هنوز بدنم خشک است، امّا خودم به خودم گفتم: مگر نمیخواهی بلند شوی؟ خوب بلند شو. یک دفعه دیدم بلند شدم. دیگر هیچ چیزی نگفتم، ایستادم و گفتم: الله اکبر. نگفتم حالا بگذار آنها را صدا بزنم که بیایند و ببینند. بلکه تا بلند شدم، الله اکبر گفتم. آنها برای یک وضو گرفتن که خیلی طول نمیکشد، رفته بودند، تا آمدند، دیدند او ایستاده است!
لذا قلبی که مرکز طاعت پروردگار عالم شد، قلبی که خاشع شد، قلبی که متواضع شد؛ این جسم را هم به اندازه تواضعشبا خودش میکشاند. پس معلوم است تواضع این قلب بیشتر بوده که با این پای خشک شده، بلند میشود و قیام میکند. انسان این را کجا و با کدام قاعده پزشکی میتواند حل کند؟! این یک قاعده دیگری دارد و آن، اینکه قلب، الهی و متواضع شده، جسم هم در سیطره قلب قرار میگیرد. لذا در اینجا هم قلبی که این طور دلش میخواهد، یک دفعه این جسم را حرکت میدهد و به آن قدرت میدهد، «لَمْ یَسْأَمْ بَدَنُهُ طَاعَةَ اللَّه».
آنوقت طاعت که دیگر زیاد شد، گناه کم میشود. گناه که زیاد شد، طاعت کم میشود و اینها به هم ارتباط دارد که این، یعنی اخلاق که مرکزش هم قلب است.
برای همین است که در باب صیام هم که اصل صیام، ترک از همه نوع لذّتهاست، میگویند: «صیام القلب من الخطأ أفضل من الصیام المرء عن الطعام». یعنی اینطور میشود که این قلب میفهمد.
*چگونه خواب حضرت حجّت(اروحنا فداه) را ببینیم؟
لذا اگر قلبمان مطیع آقاجانمان، حضرت حجّت شد، بدنمان هم به سمت حضرت حجّت(اروحنا فداه) میرود. همان فرمایش امیرالمؤمنین(ع) که بیان فرمودند: «مَنْ تَوَاضَعَ قَلْبُهُ لِلَّهِ لَمْ یَسْأَمْ بَدَنُهُ طَاعَةَ اللَّه». خدا وکیلی چقدر با قلب و فکرمان، از صبح تا شب به یاد آقاجانمان هستیم؟!
اینکه میگویم هر شب حرف بزنیم، چند خصوصیّت دارد که بعضی را بیان کردم، یک خصوصیت دیگر هم این است که إنشاءالله لطف میکنند و حداقل ایشان را در خواب میبینیم؛ چون وقتی انسان یاد کسی هست، همیشه خوابش را میبیند. همان طور که بعضی میگویند: خواب، اعمال روز انسان است؛ یعنی چون روز به مسئلهای فکر میکردی، حالا خوابش را میبینی.
لذا اگر دائم یاد آقاجان بودی، حداقل قضیه این است که خوابش را میبینی. این است که میگویم شبها صحبت کنید. البته برکات دیگری هم دارد، امّا این حداقلش است.
وقتی یاد آقاجان در قلب بود، مطیع میشود و هر چه حضرت میگوید، میگوید: چشم و بدنش هم مطیع میشود. به خاطر همین است که مطالب را میدهند.
علّامه سیّدمحمدحسین حسینی طهرانی میفرمودند: آسیّد هاشم حدّاد، مطیعترین افراد به آیتالله قاضی بود. شاگردهای دیگری هم داشت که آنها هم از شاگردهای خصوصی ایشان در عرفان و از اصحاب لیلش بودند. امّا آسیّد هاشم حدّاد با اینکه حتّی روحانی هم نبود و آهنگر بود و نعل اسب میزد، امّا مطیعترین بود. چون در قلبش، فکر و ذکرش، نسبت به ایشان تواضع داشت.
یاد خدا و یاد حضرت حجّت(اروحنا فداه)، آنقدر ما را پیش میبرد که در اختیار آنها قرار میدهد. در جلسه بعد به روایتی اشاره میکنم که به ما میگویند: مطیع چه کسانی باشید؛ چون روایت میگوید: وقتی قلبتان به آن سمت رفت، جسمتان هم به همان سمت میرود. لذا یاد حضرت حجّت(اروحنا فداه) باشیم.
«السّلام علیک یا مولای یا بقیة اللّه»
*شرمساری از گریان شدن دیدگان مبارک حضرت حجّت(عج)
اقرار کنیم. چه اشکال دارد؟! فرمودند: «اقرار الذنبِ ذنب»، اقرار به گناه، گناه است. اما در مقابل آقا، اینطور نیست. پرونده ما در دستان ایشان است و آن را دیدند. تازه بارها هم اشک دیدگان مبارکشان را درآوردیم!
آقاجان! بد کردم، اشتباه کردم. ظواهر دنیا فریبم داد. یادم رفت مرگی هم هست. یادم رفت پروندهام دست شما میرسد، حداقل از شمایی که اینقدر برای من دلسوزی، خجالت میکشیدم.
خدا گواه است اگر این را بدانیم که آقاجان خیلی بیشتر از خودمان، ما را دوست دارد، میمیریم.
در باب حبّ در بین حیوانات مطالعه کردند. دیدند میمون هم خیلی بچّهاش را دوست دارد. امّا وقتی آتش و شعله را گذاشتند، در ابتدا بچه را بالا میگرفت و این طرف و آن طرف میرفت، امّا در آخر بچّه را گذاشت و خودش روی آن رفت. امّا در انسان اینطور نیست. دیدید زلزله که میآید، بچّه را در بغل خودش میگیرد، برای اینکه آوار روی بچّه نیاید. بشر حبّ دارد.
حبّ حضرت حجّت(اروحنا فداه) به ما از خودمان بیشتر است. از پدر و مادرمان هم بیشتر است. تا انسان، پدر و مادر نشود. تا انسان بچّه نداشته باشد، نمیفهمد. حضرت به ما خیلی محبّت دارد، خیلی دوستمان دارد. آقاست دیگر.
میدانید چرا پرونده را میبیند، گریه میکند؟ آقا! چرا گریه میکنی؟ میگوید: شما متوجّه نیستید، من دوستتان دارم. نمیخواهم از شما که مال من هستید، خطا سر بزند. من دوستتان دارم. شما خودتان متوجّه نیستید. در مجلس گناه هستید، میگویید، میخندید. پرونده میرسد، من گریهاش را میکنم. چون دوستتان دارم.
آقا خیلی ما را دوست دارد. عزیز دلم! کُشندهتر از همه این است که انسان ببیند وقتی پرونده را به دستش میدهند، گریه میکند؛ چون ما را دوست دارد. امّا خودمان از خودمان غافلیم. حال، جا ندارد انسان این آقا را یاد کند؟ آقای مهربانیها، آقای خوبیها.
«السّلام علیک یا مولای یا بقیة اللّه»
آقا! بد کردم. آقا! گناه کردم. آقا! خجلم. خجل از این هستم که دائم میگویم: بد کردم، دو مرتبه برمیگردم. شرمسارم. با گفتن بد کردم، غلط کردم و ...، شما را امیدوار میکنم. امّا دوباره همان بدکاریها و غلط کاریها را انجام میدهم. چه کنم؟! شرمندهام.
آقاجان! به جان مادرت حضرت نرجس خاتون(علیها الصّلوة و السّلام)، آخر شب وقتی دور خودم میچرخم، میبینم کسی را جز شما ندارم. پناهی جز شما ندارم. با همه بدیهایم بپذیرم.
گرچه تو کریمی و من را به خانه خودت، مهدیه آوردی. یعنی من را پذیرفتی. با همه غلط کاریهایم، به من گفتی: بیا، درگه ما درگه نومیدی نیست، از من مهدی موعود ناامید نشو، بیا. خیلی آقایی. به خدا! من خجلم. به جان مادرت! خجلم.
امّا آقاجان! چه وقت میشود که دیگر سمت گناه نروم؟ آقاجان! چه وقت میشود که همیشه برای تو باشم؟ بگویم: من همیشه برای اربابم هستم. چه وقت میشود بگویم: من غلام اربابم هستم و هیچ وقت اربابم را ترک نمیکنم. چه وقت اینطور میشود؟
نمیدانم چطور قسمت بدهم. آقاجان! دستم را بگیر. آقاجان! مثل یک طفل که اصلاً قادر به حرکت نیست، من را در آغوش محبّتت بگیر. رهایم نکن. قربانت بروم! رهایم کنی، دوباره خراب میشوم. دوباره برمیگردم. آنوقت دوباره تو را به گریه میاندازم. آنوقت دوباره باید بگویم: آقاجان! غلط کردم، اشتباه کردم.
آقاجان! من را برای همیشه برای خودت قرار بده. آقا! چه کنم که آدم شوم؟ آقا! چه کنم غلام تو باشم؟ آقا! چه کنم هیچ موقع از تو جدا نشوم؟ خودت بگو چه کنم، من بیچاره؟ چگونه به تو بگویم: من را رها نکنی؟ هر چند تو که رها نمیکنی، امّا من بازیگوشی میکنم، دستم را میکشم و فرار میکنم. یک سدی جلوی من بگذار که فرار نکنم. من عالم اختیار را نمیخواهم. میخواهم عالم جبری باشد که تو مرا در آغوش بگیری. تو به من محبّت کنی و اجازه ندهی که فرار کنم.
مولای من! چه کنم؟ به مادرت قسمت میدهم، به نرجس خاتون(علیها الصّلوة و السّلام) قسمت میدهم. به آن مادر دیگرت، زهرای اطهر(علیها الصّلوة و السّلام) قسمت میدهم. مجبورم اینطور قسمت بدهم. به مادر پهلو شکستهات! من را رها نکن. به مادر سیلیخوردهات ...................