دارالقرآن حاملان نور تبریز

وبلاگ دارالقران حاملان نور تبریز ـ خیابان استاد محمد تقی جعفری (ره)

دارالقرآن حاملان نور تبریز

وبلاگ دارالقران حاملان نور تبریز ـ خیابان استاد محمد تقی جعفری (ره)

چگونگی مسلمان شدن یک دختر مسیحی توسط شهید علمدار

عکس و تصاویر شهید سید مجتبی علمدار


از ژاکلین زکریایی ثانی تا    زهرا علمدار

 

دختر جوان آذربایجانی 23 ساله ی مسیحی دلیل مسلمان شدنش را اینگون بیان می کند :

راستش من از یک خانواده مسیحی هستم , و در مورد دین اسلام هم اطلاعات چندان زیادی نداشتم

همینقدر که توی کتابهای درسی نوشته بودن می دانستم و بس . وقتی وارد دبیرستان شدم از لحاظ پوشش و حجاب وضعیت مطلوبی نداشتم که بر می گشت به فرهنگ زندگی ما . توی کلاس ما دختری بود به اسم (مریم )او حافظ 18 جزء حافظ قران کریم است نمیدانم چرا؟ ولی از همان اول که دیدمش توی دلم جای گرفت . بعداز تلاش فراوان به هر حال یک روز موفق شدم دوستی خود را با او اظهار کنم و او هم خوشحال شد . از آن روز به بعد هر روز که می گذشت بیشتر به او و اخلاقش علاقمند می شدم . دوست داشتم در هر کاری از او  تقلید کنم . با راهنماییها  و کتابهایی که برایم میاورد هرروز بیبش از پیش به اسلام علاقمند می شدم , اواخر اسفند 77 بود که از طرف مدرسه برای سفر به جنوب ثبت نام می کردن و من خیلی مشتاق بودم که در این اردو شرکت کنم .اما نمیدانستم که این موضوع را چطور با خانواده ام در میان بگذارم بخصوص اگر متوجه می شدن که یک سفر زیارتیست :به همین خاطر گفتم که یک سفر سیاحتیست و چون من عضو گروه سرود مدرسه هستم باید به این اردو بروم ولی آنها اصلا با رفتن من موافقت نمیکردن. تا اینکه روز 28 اسفند ماه ساعت 3 شب بود که یادم افتاد خب است که دعای توسل بخوانم . کتاب دعایی را که از مریم گرفته بودم , باز کردم و شروع کردم به خواندنش نمیدانم در کدام قسمت از دعا بود که خوابم برد. در عالم رویا, در بیابان بروهوتی ایستاده بودم . دم غروب بود , مردی به طرفم آمد و رو به من گفت ( زهرا ... بیا ... بیا... می خواهم چیز ی نشانت بدهم .) و من هر چه می گفتم اسم من زهرا نیست , اسم من ژاکلینه . انگار گوشش بدهکار نبود جای خیلی عجیبی بود یک سالن بزرگ که عکس شهدا بر دیوار آن آویزان بود . اخر آنهاهم عکسی از آقا سید علی خامنه ای مولا و سرورم بود . به عکسها که نگاه میکردم , احساس میکردم که دارن با من حرف میزنن, ولی من چیزی نفهمیدم تا اینکه رسیدم به عکس آقا , آقا هم شروع کرد به حرف زدن . این جمله را خوب یادم هست که گفت : (( شهدا یک سوزی داشتن که همین سوزشان آنها را به مقام شهادت رساندن. مثل جهان آرا , باکری و علمدار ...)) همین که آقا اسم شهید علمدار را آورد پرسیدم که او کیست ؟ چون اسم بقیه را شنیده بود م و اسم او را نشنیده بودم , آقا نگاهی انداخت به من و فرمود : (( علمدار همانیست که پیشت بود , همانی که ضمانت تو را کرد که به جنوب بیایی.)) به یکباره از خواب پریدم , خیلی آشفته بودم نمیدانستم چکار کنم صبح وقتی پدرم اصرار فراوان مرا برای ثبت نام به جنوب دید ,  گفت :به این شرط میگذارم بروی که بار اول و آخرت باشد . با اسم مستعار( زهرا علمدار) برای جنوب ثبت نام کردم و اول فروردین 78 عازم جنوب شدیم در راه به خوابی که دیده بودم خیلی فکر کردم . از بچه ها در مورد شهید علمدار پرسیدم , ولی کسی چیز زیادی از او نمیدانست . وقتی اتوبوسها به حرم امام خمینی رسیدن , از نوار فروشی که آنجابود سراغ نوار شهید علمدار را گرفتم که داشت . کم مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم . هر چه بیشتر نوار شهید سید مجتبی علمدار را گوش میدادم بیشتر متوجه میشدم که آقا چه می گفت . در طی 10 روز سفری که به جنوب داشتیم , تازه فهمیدم اسلام چه دین شیرینی است . به شلمچه که رسیدیم خیلی با صفا بود انگار توی یک عالم دیگری بودم که وجود خارجی ندارد. یک لحضه فکر کردم که شهدا دور ما جمع شدم و زیارت عاشورا میخوانند . اطلاع دادن که فردا مقام معظم رهبری به شلمچه تشریف میاورن , از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم . به همه چیز رسیده بودم , شهدا , جنوب , شلمچه , شهید علمدار و حالا هم آقا .

ساعت 9 صبح فردا بود که راهی شلمچه شدیم و آنجا بود که مزه ی انتظار را فهمیدم . فهمیدم که انتظار چقدر سخت است و تلخ است و شیرین هم هست .

خاک شلمچه برخود میبالید از اینکه آقا بر آن قدم گذاشته است . ای کاش من به جای خاک شلمچه بودم ! که خاک پای آقا را با اشک چشمان می شستم .در آن لحظات حلاوت اسلام را از ته قلبم حس میکردم و شهادتین را بر زبان جاری کردم . همگامی که شهادتین را گفتم حال دیگری داشتم . اینکه من هم مسلمان شده بودم , من هم مثل بقیه شده بودم , اما باید بگویم که تا مدتها تمام فرایض را مخفیانه به جای می آوردم . تا اینکه در 28 خرداد سال 78 تصمیم گرفتم رک و پوست کنده به خانواده ام بگویم که مسلمان شده ام .

هنگامی که مسئله را مطرح کردم , همه عصبانی شدن , از آن روز به بعد در خانه کسی رفتار خوبی با من نداشت . همه اش میگفتن تو دیوانه شدی تو کافر شدی و از این حرفها , آنها فشار زیادی به من می آوردند حتی کار به ضرب و شتم کشید .  به عقیده من وجود انسان مثل (مس ) می ماند و مشکلات هم ماده ای هستن که مس را به طلا تبدیل مکنند .یعنی اینکه مشکلات کیمیا هستن . این کیمیاست که مس را تبدیل به طلا میکند . برای من مسئله ای نیست . همه ی فامیل میگویند تو دیوانه شده ای ولی من میگویم : الا بذکرالله تطمئن القلوب .

برگرفته از نشریه فرهنگی قرانی نباء


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد