دارالقرآن حاملان نور تبریز

وبلاگ دارالقران حاملان نور تبریز ـ خیابان استاد محمد تقی جعفری (ره)

دارالقرآن حاملان نور تبریز

وبلاگ دارالقران حاملان نور تبریز ـ خیابان استاد محمد تقی جعفری (ره)

بسیج: مدرسه عشق

 
  هفته بسیج بر دلاور مردان بسیجی مبارکباد
 
کلیپ زیبای چنگ دل
(برای ضبط کردن این فایل بر روی کامپیوتر خود، روی اسم آن کلیک راست کنید و گزینه Save Target as را انتخاب کنید)


پرده اول
فرمانده:
برادران! تا صحنه پیکار اصلی با دشمن، یک میدان بیشتر نمانده است و آن، این میدان روبروست.
(گروه کوچک جنگاور، به آنچه پیش روست می‌نگرند. قطعه زمینی سوخته و پس از آن، حصاری سیمی)
برادران، اگر صد میدان آمده‌ایم برای رسیدن به این میدان بوده است. این میدان اگر طی شود کبر و غرور دشمن زیر گامهای ماست.
یکی از افراد گروه: برادر فرمانده، آیا حدس من درست است؟ این میدان …
فرمانده: بله برادر، این میدان، چنان از مین پر است که فاصله هر دو مین یک بند انگشت است. برخی عقیده دارند که شیطان این میدان را فراهم آورده است.
اینک قدری در کنار این میدان می‌آساییم و گرد خستگی از تن می‌گیریم.
(گروه کوچک جنگاور، همانجا که هستند می‌نشینند و به استراحت می‌پردازند)

پرده دوم
فرمانده: خب، برادران!
می‌دانید که فکر آدم هیچگاه مثل دست و پا یا چشم آدم از کار باز نمی‌ایستد. من در این مدت استراحت خیلی فکر کردم و راههای مختلفی را که برای فتح این میدان به ذهنم می‌رسید یادداشت و بررسی کردم.
یکی از افراد: برادر فرمانده! ما هم مثل شما بجای استراحت، فکر می‌کردیم.
یکی دیگر: اگر اجازه بدهید من حاصل فکر خود و دوستانم را که نوشته‌ام بلند برای همه بخوانم.
فرمانده: حتماً، بخوانید برادر!
برای فتح این میدان دو راه بیشتر وجود ندارد. یکی پرواز از روی میدان و دیگر نقب زدن و از زیر زمین رفتن. که ما وسایل لازم برای این دو کار را نداریم.
فرمانده: ولی گویا راههای دیگری هم هست.
یکی از افراد: برادر فرمانده! ببخشید ولی من دو راه دیگر هم سراغ دارم.یکی عبور دادن حیوانات و دیگری راندن اشیای سنگینی مثل ماشین که بجای «نفر»، مین‌ها را تحریک و منفجر کنند.
فرمانده: و باز راههای دیگری…
یکی دیگر: منظورتان استفاده از نیروی خنثی کننده مین است؟
فرمانده: بله و همینطور یافتن و بیرون آوردن تک تک مین‌ها و سانت سانت پیش رفتن …
یکی از افراد دیگر: که همه می‌دانیم هیچکدام از این نیروها و امکانات را نداریم و برای راه آخر هم وقت نداریم. ما طبق گفته خودتان فقط تا نیمه امشب که خیل برادران از راه می‌رسند، وقت داریم.
یکی دیگر: پس چه باید کرد برادر فرمانده؟
(فرمانده آنقدر ساکت می‌شود که گویی کبوتری بر سرش نشسته است. همه می‌دانند که او به چه می‌اندیشد.)

پرده سوم
فرمانده: برادران! من در حدود سه برابر طول تن خودم از میدان را پاک می‌کنم. (به سمت میدان برمی‌گردد)
یکی از افراد: برادر فرمانده!
یکی دیگر: برادر فرمانده!
همه: فرمانده!
فرمانده: آرام باشید برادران. اگر هر یک از ما بتواند به اندازه سه یا چهار برابر طول بدن خودش از میدان را پاک کند در عرض میدان، خط راست امنی ایجاد می‌شود که در واقع، آن تنها راه فتح میدان خواهد بود. شما را به خدا می‌سپارم.
همه: نه!
(فرمانده می‌ماند)
یکی از افراد: برادر فرمانده! اجازه بدهید من اول از همه به میدان بزنم.
یکی دیگر: ولی این عادلانه نیست که حتی یکبار هم اول رفتن مال من نشود.
یکی دیگر: قرعه می‌کشیم.
فرمانده: هر کس ریشش سفیدتر است اول باشد.
همه: ولی این به نفع شماست.
فرمانده: خب پس هر کس گناهش از همه بیشتر است.
همه: قبول.
یکی از افراد: پس من اول هستم (از جا برمی‌خیزد)
یکی دیگر: چه می‌گویی؟ من اول هستم.
صداهای دیگر: من اول... من اول...
فرمانده: اینجور نمی‌شود، لطفاً آرام...
(در حالی که همه سرگرم اعتراضند و بیابان پر از صداهای آنهاست ناگهان صدای چند انفجار شدید، زمین و زمان را به هم می‌دوزد)
فرمانده: آه... خدای من. او بالاخره خودش را ول کرد. خدایا...
(نمی‌تواند حرف بزند. صورتش را با دست می‌پوشاند. در همین لحظه صدای انفجارهای دیگری شنیده می‌شود)
فرمانده: چه می‌کنید برادران؟ این بی‌نظمی است...
(صداهای انفجارهای دیگر. به این ترتیب افراد گروه در کمتر از یک چشم بر هم زدن، از هم سبقت گرفته و در میدان می‌دوند. فرمانده زانو می‌زند و سخت به گریه می‌افتد.. صداهای انفجارهای پی در پی شنیده می‌شود. فرمانده می‌گرید. صداها خاتمه می‌یابد. اینک دشت سخت ساکت است.. فرمانده سر برمی‌دارد. خط راست امنی در میدان ایجاد شده است. و تنها او مانده است و او تنها مانده است. گام در آن می‌نهد.)

پرده چهارم
اما هنوز خط راست امن به حصار سیمی نرسیده است. فرمانده می‌داند که طول تن او برای فتح زمین باقیمانده کافی نیست. او هر چه هم که سعی کند نخواهد توانست تمام قسمت باقیمانده را فتح کند. پس از خودش، یک نفر دیگر هم باید باشد.
اما پس از او چه کسی داوطلب می‌شود که خود را روی قسمت باقیمانده پرت کند و آن را پاک کند؟ دیگر اندیشه بس است. می‌دود. صدای انفجار را شنیدید؟
فرمانده هم در حدود سه برابر طول تن خود از میدان را پاک کرد.
حالا به یک نفر دیگر نیاز است که تا حصار را پاک کند.
چه کسی حاضر است؟

پرده پنجم
فروغ چشمان بی‌رمق فرمانده مثل شمعی در حال اتمام است. به پشت سرش نگاه می‌کند. چه راه راستی در آن میدان شوم ایجاد شده است! چه راه راست سرخی! چه راه راست سرخ امنی! به تکه زمین باقیمانده می‌نگرد. آه... کاش خداوند دو برابر به او قد می‌داد! یا کاش... ناگهان در برابر چشمان بی‌فروغ فرمانده چیز سنگینی بر قسمت باقیمانده میدان، از آسمان فرود می‌آید و صداهای انفجارهای شدیدی شنیده می‌شود.
فرمانده هرچند دیگر شمعی خاموش شده است ولی لبخند می‌زند. او قبل از خاموشی کامل توانسته بفهمد که نیمی از تنش که به آسمان پرتاب شده بود به جای آن یک نفر دیگر عمل کرده است.

پرده ششم
خط راست امنی در میدان کشیده شده است. راه راست همواری در میدان مانع دیده می‌شود. اما دریغ، دیگر از آن گروه جنگاور بزرگ، کسی باقی نمانده است.
راه پیش روی ماست.
و مسئله این است که راه رهرو می‌خواهد.

چه کسی حاضر است...؟

برگرفته از کتاب "بر شانه‌های شهاب" نوشته رضا بدلی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد